هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد...
فردا؛ اعظم ایرانشاهی: گفت من به محض رسیدن به تهران، باید بروم سر خاک شهدا. گفتند بیخیال، خطرناک است، گفت نمیشود. معلوم شد تصمیمش را گرفته و همه میدانستند او وقتی تصمیم بگیرد، چیزی نمیتواند باز داردش. شهدایش حالا کی بودند؟ همانهایی که ندیده دل داده بودند بهش، همانها که خونشان ریخته بود توی میدانها و خیابانها. همانها که نالههایشان جا مانده بود توی اتاقهای سیاه موزه عبرت، همانها که سر به نیست رفته بودند و ماهها بعد خبرشان آمده بود. همانهایی که زیر شکنجه آب خواسته بودند و مردک گفته بود بروید از خمینیتان آب بخواهید. همانهایی که اگر میگفتند خمینی تحریکمان کرده، آزاد میشدند اما گفتند «ما با اولاد زهرا در نمیافتیم». همانها که قبل از گلولهباران پیغام دادند «به خمینی بگویید، بعضیها تو را دیدند و خریدند، ما ندیده خریدارت شدیم»
همانهایی که توی شناسنامههایشان دست بردند تا یک شبه مرد شوند، همانهایی که از آزمایشگاه تر و تمیز دانشگاهی در ینگه دنیا کندند و شمع چشمهایشان توی دهلاویه آب شد، همانهایی که اسیر شدند اما ذلیل نشدند، همانهایی که سبیل نیچهای میگذاشتند و پز روشنفکری میدادند اما به اعجاز نفساش، به هرچه حدیث نفس بود پشت پا زدند، همانها که هنوز استخوانها و انگشترهای بینامشان توی راه است، همانها که داشتند میرفتند دانشگاه درسشان را بدهند اما در میانه راه سر از باغ شهادت درآوردند، همانها که پر و بال خونیشان را دارند از سوریه بر میگردانند، همانها که...
پنج شنبه است، برویم به شهدا سلام کنیم؟