«توماس تاریک» اثری است که خواننده را به یک مواجهه فعال و تأملی فرامیخواند. این رمان نه برای سرگرمی، بلکه برای سرگشتگی نوشته شده است.
به گزارش ایسنا، سمیه مهرگان، نویسنده و روزنامهنگار، در یادداشتی نوشته است: موریس بلانشو متفکر، منتقد و نویسنده نامدار فرانسوی، یکی از اثرگذارترین و درعینحال دشوارخوانترین چهرههای ادبی و فلسفی قرن بیستم به شمار میرود. جایگاه او نهتنها به دلیل آثار ادبیاش، بلکه به واسطه تأملات ژرفش درباره ماهیت ادبیات، مرگ، تجربه بیرونی و زبان است. بلانشو که در طول حیات خود از انظار عمومی دوری گزید، نویسندگی را به مثابه تجربهای رادیکال و در آستانه نیستی میدید. آثار مهم او در حوزه نقد شامل «فضای ادبی» و «کتاب آینده» هستند که به کاوش در مفهوم اثر، انفعال و سرگشتگی نویسنده میپردازند. در حوزه ادبیات داستانی، آثاری چون «حکم مرگ» و «جنون روز» مرزهای ژانر را درهم میشکنند و خواننده را با معمای روایت مواجه میسازند. بلانشو ادبیات را نه صرفاً بازنمایی جهان، بلکه مواجههای با آنچه فراتر از امکان گفتن است میدانست؛ جایی که زبان به سکوت نزدیک میشود و فردیتِ نویسنده در پسِ «امر خنثی» محو میشود.
در میان آثار ادبی بلانشو، رمان «توماس تاریک» که اولینبار در سال ۱۹۴۱ و سپس با بازنویسیهای اساسی در سال ۱۹۵۰ منتشر شد (و اکنون با ترجمه رضا سیروان توسط نشر مرکز به فارسی در دسترس است)، به مثابه نقطه عزیمت و بیانیهای کلیدی در پروژه ادبی او قلمداد میشود. این رمان، که خودِ بلانشو در نسخه دومش آن را تا حد زیادی تقطیر و رازآلودهتر کرد، داستان یا بهتر بگوییم، تجربه درونی شخصیتی به نام «توماس» را روایت میکند. توماس نه یک قهرمان با طرح داستانی مشخص، بلکه تجسمی از یک بحران وجودی و زبانی است. او موجودی است که در تلاش برای دسترسی به تاریکی مطلق، با مرزهای میان واقعیت و رویا، بیداری و خواب، و هستی و نیستی، دستوپنجه نرم میکند.
«توماس تاریک» از همان ابتدا خود را از منطقِ روایت خطی مرسوم جدا میکند. متن به صورت قطعههایی از تأمل و توصیف پیش میرود که اغلب حس زمان و مکان را مخدوش میسازند. توماس در مکانی نامشخص، به طور مداوم در حال «عبور از مرز» است؛ مرز بین روز و شب، درون و بیرون، و به ویژه مرز بین زندگی و آنچه بلانشو آن را «مرگِ تجربهنشده» میخواند. او در اتاقی تنها به سر میبرد یا در ساحلی مهآلود قدم میزند و با عناصر بنیادین و اولیه (آب، نور، سنگ) درگیر است. این رمان نه درباره رویدادها، بلکه درباره «در شرفِ رویدادبودن» و کشف وضعیت انفعال مطلق است. توماس میخواهد «ناپدید شود» و به تاریکی برسد، اما هر تلاشی برای جذبشدن در این تاریکی، او را با بیگانگی بیشتر و بازگشت به خود مواجه میسازد.
یکی از محوریترین مضامین در این اثر، نسبتِ میانِ خواندن و تاریکی است. توماس خوانندهای است که در خواندن خود را گم میکند و درعینحال، به واسطه خواندن به یک هستیِ دیگر وارد میشود. بلانشو در اینجا فراتر از خواندنِ یک متن میرود؛ منظور او خواندنِ هستی و تجربه ناب است که در آن سوژه، خود را به نیستی میسپارد. زبان در «توماس تاریک» نه وسیله ارتباط، بلکه گودالی است که در آن، معنا سرریز و سپس ناپدید میشود. زبان در خدمت توصیف آنچه قابل توصیف نیست، قرار میگیرد.
منتقدانی چون ژاک دریدا، که عمیقاً تحتتأثیر بلانشو بودند، اهمیت این رمان را در گسستِ رادیکالش از متافیزیک حضور و تعریف سنتی سوژه میدانند. دریدا به این نکته اشاره میکند که بلانشو، با خلق توماس، در پی نشاندادن یک سوژه درحال محوشدن است؛ سوژهای که دیگر نمیتواند خود را با «من» تعریف کند؛ زیرا همیشه درحال پسکشیدن و در آستانه «بیرون» است. میشل فوکو نیز در نقد خود بر بلانشو، بر جنبه «تفکر در بیرون» در این رمان تأکید میورزد. به اعتقاد فوکو، «توماس تاریک» تجربهای است که از مرزهای فردیت میگذرد و به یک گشودگی بدون مرکز میرسد؛ نوعی ادبیات که در آن، نویسنده تلاش میکند با چیزی مواجه شود که «دیگر نیست» یا «هنوز نیست». این رمان، به زعم این متفکران، از ادبیاتِ صرف فراتر رفته و خود به نوعی تفکر در باب نیستی تبدیل میشود.
«توماس تاریک» در کنار دو اثر مهم دیگر بلانشو، یعنی «حکم مرگ» و «واپسین انسان» یک زنجیره فکری سهگانه را تشکیل میدهد. در این راستا: «توماس تاریک» آغاز جستوجوی فردی (توماس) برای نیل به تاریکی و محوشدن در «امر خنثی» است. این سفر در «حکم مرگ» به یک حادثه بیرونی تبدیل میشود، جایی که «وقفه در مرگ» شخصیت «ژ»، بر مفهوم مرگ به مثابه «آستانه بیپایان» و «همارهمُردن» تأکید میورزد. و سرانجام، «واپسین انسان» تجسم نهایی این اضمحلال سوژه است؛ شخصیتی که از تمام صفات و نامها تهی شده و در گمنامی محض (با خطاب «او») غرق میشود.
هر سه اثر از نظر فرم، با استفاده از روایت تکهتکه، شخصیتهایی نمادین و فضاهای معلق، بر آن هستند تا ادبیات را به نقطهای برسانند که در آن، زبان متعارف برای توصیف هستی شکست میخورد و قلمرو تجربه بنیادینِ غیاب آغاز میشود. این پیوستگی مضمونی، اهمیت «توماس تاریک» را به عنوان بستر اصلی پروژه ادبی بلانشو تثبیت میکند.
در مجموع میتوان گفت «توماس تاریک» اثری است که خواننده را به یک مواجهه فعال و تأملی فرامیخواند. این رمان نه برای سرگرمی، بلکه برای سرگشتگی نوشته شده است. تاریکی برای توماس نه صرفاً عدم نور، بلکه «فضای اصیلِ ادبی» است؛ مکانی که در آن، کلمات از بارِ معناییِ متعارفِ خود تهی میشوند و تنها به واسطه وزنِ هستیشناسانه خود به حیات ادامه میدهند. از این رو، خواندن این رمان، همچون خودِ تجربه توماس، سفری است بهسوی ابهام و نپذیرفتن پاسخهای ساده؛ سفری که به خواننده میآموزد در تاریکیِ زبان و هستی، چگونه بهطور فعالانه معلق بماند. این کتاب دعوتی است به ایستادن در آستانه سکوت و درکِ این نکته که ادبیاتِ واقعی، همیشه در نقطهای آغاز میشود که امکانِ گفتن به پایان میرسد.