تهرانی نیوز - پايگاه اطلاع رسانی تهرانی نيوز

[نسخه مخصوص چاپ ]

SHAHRDARINEWS.COM


شرط ازدواج از پسر جوان قاتل ساخت!
تاريخ خبر: يکشنبه، 1 خرداد 1401 ساعت: 08:58

 روزنامه همشهری: پسر افغان که برای پیداکردن کار و فراهم‌کردن هزینه ازدواج با دختر مورد علاقه‌اش، راه سختی را طی کرده و خودش را به تهران رسانده بود، در جریان یک درگیری، مرتکب قتل اشتباهی شد.

ساعت۲۳:۴۵ جمعه به قاضی محمدرضا صاحب‌جمعی، بازپرس جنایی تهران خبر رسید که مردی جوان در جریان یک درگیری به قتل رسیده است. محل حادثه خیابانی در جنوب پایتخت بود و درگیری مقابل یک کارگاه خیاطی اتفاق افتاده و مردی جوان با اصابت ضربه پیچ‌گوشتی به قلبش جان باخته بود.
 
شرط ازدواج از پسر جوان قاتل ساخت!
 
تیم جنایی در بررسی تصاویر دوربین مداربسته‌ای که مقابل کارگاه خیاطی بود عامل جنایت را که جوانی افغان بود شناسایی کرد و طولی نکشید که او دستگیر شد. متهم در بازجویی‌ها چاره‌ای جز اقرار به قتل ندید و مدعی شدکه مرتکب قتل اشتباهی شده و به‌شدت پشیمان است. او که جوانی 22ساله‌ است در گفت‌وگو با همشهری می‌گوید که برای برآورده کردن شرط ازدواج با دختر موردعلاقه‌اش در افغانستان، قاچاقی به ایران آمده و حالا ناخواسته قاتل شده است. گفت‌وگو با او را بخوانید.

گفتی ماجرای یک شرط در میان بود، چه شرطی؟
 
من در افغانستان زندگی می‌کردم و مدتی قبل مادرم اصرار کرد ازدواج کنم تا اینکه دلباخته دختر یکی از آشنایان‌مان شدم، اما پدرش شرطی تعیین کرد که اجرای آن برای من خیلی سخت بود. پدر او می‌گفت باید به ایران بروی، ‌کار کنی، بارت را ببندی و بعد برگردی و با دخترم ازدواج کنی. می‌گفت همه اطرافیانش 2سال تمام در ایران کار کرده و بار خود را بسته‌اند. من در ابتدا شرط را نپذیرفتم اما بعد با اصرار مادرم راضی شدم.
 
چرا نمی‌خواستی شرط را قبول کنی؟
 
من اصلا آدم خوش‌شانسی نیستم. از بچگی با ترس خاصی بزرگ شدم که همین ترس باعث می‌شد همیشه بدشانسی بیاورم. دلیل اینکه حاضر نبودم برای کار به ایران بیایم این بود که روایت‌های زیادی از اطرافیان می‌شنیدم درباره اینکه راه سفر قاچاقی به ایران به‌شدت دشوار است و خطر مرگ دارد. همین یک سال قبل چند نفر از بستگانم قاچاقی و از طریق مرز راهی ایران شدند و در بین راه ماشین‌شان واژگون شد و چند نفر جان‌شان را از دست دادند. وقتی در محفل دوستان و آشنایان جمع می‌شدیم، روایت‌های مختلفی می‌شنیدم. به‌عنوان مثال چند نفر دیگر هنگام عبور از کوهستان به پایین سقوط کرده و جان‌شان را از دست داده بودند. همه اینها باعث می‌شد که بی‌خیال رفتن بشوم چون هراسی در دلم بود؛ اینکه آدم بدشانسی هستم.
 
پس چه شد که راهی شدی؟
 
مادرم خیلی اصرار کرد و من به‌خاطر ازدواج با دختر مورد علاقه‌ام تصمیم گرفتم خطر را به جان بخرم و راهی تهران شوم، اما در بین راه اتفاقات وحشتناکی افتاد و حالا روی این صندلی با دستبند و پابند قرار گرفته‌ام و بارها خودم را سرزنش می‌کنم که ای کاش هرگز نمی‌آمدم.
 
مگر چه اتفاقاتی افتاد؟
 
از طریق مرز پاکستان قاچاقی وارد ایران شدم. طی یک شبانه‌روز باید از کوهستان عبور می‌کردم، جاهایی که صعب‌العبور بود و از بخت بدم یکی از همراهان‌مان پایش لیز خورد، تعادلش را از دست داد و از کوه پرتاب شد جلوی پای من و فوت شد. نمی‌دانید چقدر حالم بد شد و جلوتر هم که رفتم یک جسد دیگر هم دیدم که به‌نظر می‌رسید او هم سقوط کرده و فوت شده است. بالاخره با هزار سختی به تهران رسیدم؛ سختی که می‌گویم به همان کوه ختم نشد. بعد از آن حدود 20نفر سوار بر پژویی شدیم و هر لحظه احساس می‌کردم ممکن است بر اثر خفگی یا تصادف جانم را از دست بدهم. داخل ماشین تا یک قدمی مرگ رفتم و تا مدت‌ها نمی‌توانستم شب‌ها بخوابم.

چند وقت است که قاچاقی به ایران آمده‌ای؟
 
حدود 6 یا 7ماهی می‌شود.
 
از روز جنایت بگو. چه شد که جان مرد بی‌گناهی که اصلا در درگیری نقشی نداشت و فقط برای میانجیگری مداخله کرده بود را گرفتی؟
 
این اتفاق هم یکی از همان بدشانسی‌هاست که می‌گویم. البته یکی از بزرگ‌ترین بدشانسی‌های زندگی‌ام. من 6ماهی می‌شد در یک کارگاه دیگر کار می‌کردم و پنجشنبه به کارگاه جدید همان جایی که درگیری مرگبار مقابل آن رخ داده بود رفته بودم. جمعه‌شب یعنی 24ساعت پس از رفتن من 2جوان ایرانی وارد کارگاه شدند. من به همراه چند کارگر دیگر مشغول خوردن شام بودیم که 2جوان عصبانی سراغ فردی به نام میلاد را گرفتند. هرچه به آنها می‌گفتیم میلاد در کارگاه نداریم آن دو نفر توجه نمی‌کردند و با مشت و لگد ما را کتک می‌زدند.
 
آنطور که از حرف‌هایشان متوجه شدیم از میلاد یک‌میلیون تومان پول می‌خواستند و کارگران دیگر می‌گفتند اشتباهی به آنجا رفته‌اند و میلاد در میان کارگران نداریم. در همین هنگام یکی از آنها با مشت و لگد ضربه محکمی به فک یکی از کارگران زد که سرش به دیوار برخورد کرد و از هوش رفت. دیگری با عصبانیت گفت او را کشتی و سپس هردو از ترس اینکه مبادا کارگر جوان جانش را از دست بدهد و گیر بیفتند تصمیم به فرار گرفتند، اما قبل از رفتن تمام وسایل ما مانند کیف و موبایل‌مان را سرقت کردند و گفتند گرو نگه می‌دارند تا میلاد را تحویل‌شان بدهیم.
 
وقتی کارگاه را ترک کردند من و کارگران دیگر به‌دنبالشان رفتیم تا وسایل‌مان را پس بگیریم و من نادان قبل از رفتن یک پیچ‌گوشتی هم از کارگاه برداشتم تا چنانچه خطری تهدیدم کرد از خودم دفاع کنم، اما فکرش را نمی‌کردم که با آن مرتکب قتل شوم. وقتی به خیابان رفتیم ناگهان مقتول وارد جمع شد و من گمان کردم او از سمت آن دو مهاجم است به همین دلیل به اشتباه پیچ‌گوشتی را به قلب او زدم.
 
متهم در حالی که گریه می‌کند ادامه می‌دهد: خیلی پشیمانم و می‌دانم با اقدام اشتباه من، یک خانواده، داغدار شده‌اند.