جستجو

آرشيو

تماس با ما

درباره ما

صفحه نخست

 
تاريخ درج: چهارشنبه، 29 دی 1395     
زندگی ای که با لیف‌بافی می‌چرخد

روزنامه ایران: کنج این در قدیمی جایگاه ثابت این روزهای اوست. هر روز از ساعت 10 صبح تا 8 بعد از ظهر همین جا می‌نشیند؛ کنار بساط لیف‌های دستبافتش. یک چرخ دستی بنفش رنگ کنارش هست. ازهمان‌ها که خیلی‌ها وقتی می‌روند میدان میوه و تره بار پر از سبزی و میوه می‌کنند بعد می‌آیند خانه سبزی‌ها را می‌شویند و به این فکر می‌کنند که برای ناهارشان چه بپزند. برای او کاربرد این چرخ دستی اما کاملاً متفاوت است. یک جوردیگر؛ او هر روز بار لیف‌ها را با آن جابه جا می‌کند.
 
مهین 54 ساله یک زن سرپرست خانوار است. هر روز از میدان راه‌آهن به اینجا در نزدیکی چهارراه ولیعصر می‌آید. آغاز هر جمله‌اش یک مامان است. مادر 4 فرزند است. محبت مادرانه در نگاه و کلامش موج می‌زند.
 
«مامان جان این جا راحتم؛ هم از محله‌مان دورم و کسی نمی‌شناسدم هم مثل مترو نیست که همه آدم را ببینند. اینجا سرم را می‌اندازم پایین و لیف ها را می‌فروشم. اصلاً روم نمی‌شد، توی مترو چیزی بفروشم. چند بار رفتم اما خجالتم می‌آمد. یک روز جمعه آمدم گشتم و اینجا را پیدا کردم. کسبه اینجا آدم های خوبی هستند و هوایم را دارند.» سال هاست همسرش را از دست داده. همسری که برایش میراثی جز قرض باقی نگذاشته. قبل از لیف‌بافی هم بافتنی می‌بافته، می‌رفته بازار و کامواهای رنگی می‌خریده و بلوز و شال گردن می‌بافته. همسایه‌ها مشتری اصلی‌اش بودند. اما این روزها انگار حسابی بازارش از سکه افتاده: «نمی‌دانم مامان جان هوا گرم شده، مردم از این آماده‌ها دوست دارند، هرچه هست هیچ‌کس دیگر طرفدار بافتنی‌هایم نبود. چند خانم که توی محله‌مان لیف می‌بافتند تشویقم کردند لیف و جوراب ببافم حالا از این به بعد جوراب هم می‌بافم.» کاری نیست انجام نداده باشد، مثل بیشتر زنان سرپرست خانوار. سبزی پاک کرده، خیاطی کرده، ترشی درست کرده، حالا هم که لیف‌بافی و جوراب‌بافی و... هر کاری که کمی به زندگی سختش کمک کند؛ اما همیشه زندگیش بسختی چرخیده، خیلی سخت.
 
 هر لیف 2 هزار تومان. خودش می‌گوید بافتن هر لیف 3 ساعت زمان می‌برد و هزار و 500 تومان هزینه‌اش می‌شود. یعنی برای هر کدام فقط 500 تومان سود می‌برد.
 
هر روز از ساعت 10 صبح تا 8 شب اینجاست. روی پاهایش یک حوله انداخته و یک پتوی سفری تا سوز سرما از پا نیندازدش: «پاها و کمرم بدجور درد می‌کند. این‌ها را می‌اندازم کمی دردش کمتر شود. مامانم،عزیزم، حالم هم زیاد خوش نیست. روزی هفت -هشت تا قرص می‌خورم.»
 
 پسرش کرایه خانه را می‌دهد. ماهی 400 هزار تومان. اما سه دختر هم هستند که خرج‌شان با اوست به اضافه هزینه‌های دوا و درمان خواهر نابینایش که با آنها زندگی می‌کند. روزی 40 – 30 هزار تومان درآمد دارد که می‌شود درآمد ماهانه یک خانواده 6 نفره.
 
روی سنگ کمی سخت جابه جا می‌شود. گلایه می‌کند از سردی زمین و دوباره پتو را روی پاهایش مرتب می‌کند: «اینجا که نشستم مدام دعا می‌کنم شهرداری به من گیر ندهد. تا حالا که خدا را شکر اتفاقی نیفتاده مامان جان. همین که روی پای خودم ایستاده‌ام باز هم خدا را شکر. دخترها هم نمی‌دانند کنار خیابان دستفروشی می‌کنم. گفته‌ام لیف‌ها را می‌برم باشگاه‌های ورزشی می‌فروشم. البته این را هم امتحان کردم اما گفتند باید به ما پورسانت بدهی. گفتم آخه مگه من چقدر درآمد دارم که بخواهم به شما هم پورسانت بدهم. اگر سرمایه داشتم می‌توانستم بروم بازار جنس بیاورم. همین دیروز با 60 هزار تومان رفتم نخ و کاموا خریدم این‌ها را بافتم. رفتم وام بگیرم ندادند، گفتند ضامن می‌خواهی از کجا بیارم مامان. کاش ما زن های سرپرست خانوار را حمایت کنند، کمی هوایمان را داشته باشند.»
 

 ساعت نزدیک به هشت شب است. مهین خانم چند باری سرفه می‌کند؛ از روزهای آلوده پایتخت است. روزهایی که به سالمندان و کودکان توصیه می‌شود در خانه بمانند. پتوی سفری و حوله‌اش را تا می‌کند. لیف‌ها را جمع می‌کند توی ساک بنفش رنگش. منظم، مرتب و با طمأنینه. لنگ لنگان راه می‌رود. دور شدنش را می‌بینم. ساک چرخدارش را آرام روی سنگفرش خیابان هل می‌دهد.




درج يادداشت و نظرات

نام:
  ايميل:
توضيحات: