روزنامه ایران: مرد جوان عجله داشت تا زودتر به پروندهاش رسیدگی شود. هنوز دو سال از تاریخ ازدواجش نمیگذشت که دادخواست «فسخ نکاح» داده بود و میخواست از همسرش جدا شود. دلیلی که برای دادخواستش ارائه داده بود «کوتاهی پای چپ» همسرش بود؛ دلیلی که بیشتر به یک بهانه شباهت داشت.
«نادر» از اول وقت جلوی شعبه 276 دادگاه خانواده کشیک میکشید، هر از چند گاهی به ساعتش نگاه میکرد و جملاتی را زیر لب تکرار میکرد. وکلای دو طرف و همسرش هنوز وارد مجتمع نشده بودند. وقت رسیدگی آنها ساعت 30: 11 بود و هنوز چند دقیقه با موعد مقرر فاصله داشت. با خودش کلنجار میرفت که دارد کار درست را انجام میدهد. زیر لب میگفت: «باید از اول راستش را میگفت... من چه گناهی کردهام... اصلاً ما به هم نمیخوریم...»
در دنیای خودش غرق بود که دستی به شانهاش خورد. وقتی برگشت وکیل همسرش را دید، بلافاصله سلام کرد و سرش را پایین انداخت. آقای وکیل جواب سلامش را داد و صبح بخیر گفت. بعد طوری که کسی نشنود، زیر گوش نادر گفت: «به نظرم استدلالی که در دادخواست مطرح کردید، از نظر انسانی درست نیست. البته شما میتوانید هر ادعایی را طرح کنید، اما به نظرم روش درست این است که با همسرتان روراست باشید و دوستانه مصالحه کنید. این موضوع را خارج از موضوع موکلم و کاملاً دوستانه مطرح کردم. ببخشید.»
نادر خواست چیزی بگوید که به لکنت افتاد و در همان لحظه همسرش «الهام» وارد راهروی دادگاه شد و از گفتن چیزی که در ذهن داشت امتناع کرد.
وکیل خودش هم از راه رسید و هر 4 نفر روی نیمکتهای مقابل شعبه 276 نشستند تا برای آغاز جلسه دادرسی دعوت شوند.
زن و شوهر در دو نیمکت مقابل هم نشسته بودند و یکدیگر را زیر نظر داشتند. ازدواج نادر و الهام به تابستان دو سال پیش باز میگشت. نخستین دیدار آنها در یک بوتیک اتفاق افتاده بود، جایی که نادر فروشنده بود و الهام خریدار. مثل همه معاملات معمول لباسی فروخته و پولی در ازای کالا گرفته شد، اما پارگی درز آستین زن را وادار کرد به فروشگاه بازگردد و اعتراض کند. نادر همانجا از روحیه جسور الهام خوشش آمد و به بهانه تعویض لباس شمارهاش را گرفت. چند تماس تلفنی و یکی دو ملاقات باعث شد به الهام پیشنهاد ازدواج دهد و بعد از چند بار رفت و آمد و واسطه فرستادن در نهایت «بله» را گرفت. آن روز نادر فکر میکرد بهترین دختر شهر را برای ازدواج انتخاب کرده است، اما حالا نظرش عوض شده بود.
در نگاه الهام، نادر مرد خوبی بود، اما بهترین مرد تهران نبود، او امتیازهایی داشت که میتوانست روی او در آینده حساب کند و از همه مهمتر به همسرش ابراز علاقه میکرد. با این حال حساب یک چیز را نکرده بود. نادر دمدمی مزاج بود و درباره مسائل مختلف هر روز نظرش عوض میشد.
کافی بود یک نفر از چیزی تعریف کند، نادر بهسرعت دنبال آن میرفت تا به دستش آورد و بعد از دو روز دوباره نظرش را تغییر میداد. در آن دو سال زندگی مشترک چند بار آپارتمان عوض کرده بودند و 10 مرتبه دکوراسیون خانه را تغییر داده بودند. وقتی الهام به این موضوع فکر میکرد که همسرش برای جدایی کوتاهی پایش را بهانه کرده، بشدت حرص میخورد و عصبانی میشد ولی چارهای نداشت و تنها افسوس میخورد که راه زندگی آنها در آن روز به دادگاه ختم شده بود.
وقتی نوبت رسیدگی به پرونده زوج جوان رسید هر دو با وکلایشان در دادگاه حاضر شدند و مقابل قاضی «غلامرضا احمدی» نشستند. قاضی ابتدا به پرونده آنها نگاهی انداخت. وکیل نادر در دادخواستاش نوشته بود: «از آنجا که در عقد نکاح، اصل بر صحت و سلامت زوجین است، درخواست فسخ نکاح بر اساس صحت و سلامت نداشتن و تدلیس زوجه را دارم...»
قاضی احمدی نگاهش را از پرونده برداشت و از مرد جوان پرسید: «همسر شما دقیقاً چه موضوعی را از شما پنهان کرده است که درخواست فسخ نکاح دادهاید؟»
وکیل نادر خواست توضیح دهد که قاضی اشاره کرد، خود مرد در این مورد حرف بزند.نادر بلند شد و گفت: «آقای قاضی، در دوره آشنایی، خواستگاری و حتی نامزدی نه خود الهام و نه خانوادهشان در مورد کوتاه بودن پای چپ ایشان حرفی نزده بودند. بنابراین من حق خودم میدانم که درخواست باطل شدن ازدواجمان را داشته باشم...»الهام طاقت نیاورد، در همان لحظه حرف همسرش را قطع کرد و گفت: «بعد از دو سال زندگی تازه یادت افتاده که یک پای من کوتاهتر است. پدر و مادر من پزشک هستند و اگر مشکلی داشتم حتماً اقدامی در این مورد کرده بودند. آن روز که گفتم ما به درد هم نمیخوریم نظرت این نبود. حالا برای 18 میلی متر کوتاه بودن یک پا شکایت کرده ای؟ خب مثل یک مرد بگو دوستت ندارم و میخواهم جدا شوم. این کارها دیگر چیست؟»
در همین لحظه وکیل الهام برگهای را به قاضی داد که در متن آن توضیح داده شده بود؛ «زن جوان در دوره کودکی چند بار عمل جراحی داشته و این مشکل یک بیماری ژنتیکی نیست.» قاضی احمدی در ادامه جلسه سعی کرد به مرد جوان در مورد ارزشهای واقعی یک زندگی مشترک توضیح دهد. در مورد گذشت و همدلی حرف زد و به پرونده دیگری که واقعاً راهی جز طلاق برای آنها وجود ندارد اشاره کرد. اما نادر پایش را در یک کفش کرده بود که نمیتواند با این زن زندگی کند.
در همین هنگام وکیل الهام به موکلش گفت: «به نظرم همه این بازیها برای آن باشد که کمترین هزینه را در طلاق بپردازد. به هر حال اگر دادخواست طلاق میداد باید جدا از مهریه نیمی از اموال و اجرت المثل و باقی مطالبات شما را هم پرداخت میکرد...»
قاضی احمدی حرف وکیل زن را ناخواسته شنید و بلافاصله گفت: «در شرایط فعلی باید پزشکی قانونی در مورد صحت ادعای «خواهان» نظر بدهد. اما در مورد مهریه و سایر مطالبات شرایط خاصی وجود دارد که بعد از این مرحله باید به آن پرداخت.»
چند دقیقه بعد زن و شوهر جوان و وکلا از اتاق خارج شدند. الهام بغض کرده و دلشکسته بود، داشت به این موضوع فکر میکرد که حتی در دوره مدرسه همشاگردیهایش در مورد کوتاهی پای چپش چیزی نگفته و مسخرهاش نکرده بودند. حالا مرد زندگیاش روی این نقطه انگشت گذاشته بود و او را میرنجاند. در دلش خوشحال بود که قبل از بچهدار شدن، نادر چهره واقعیاش را نشان داده است.