یکم
روزهای آخر فروردین سال 1370 است. خبر شهادت سید مرتضی آوینی غافلگیر که نه متحیرم میکند. شاید کلمه درستی برای حال آن روزهایم پیدا نکنم که خوشحال بودم و غمگین. خاطرم هست بغض اما رهایم نمیکرد خاصه وقتی اغلب مراسمهای مربوط به سید اهل قلم با صدای صادق آهنگران همراه شد که خواند؛ اگر آه تو از جنس نياز است ....در باغ شهادت باز،باز است
دوم
برای مراسمی به یکی از مسجدهای شهر رفتهام.روی دیوار پارچه بزرگی آویختهاند پر از تصاویر شهدای مسجد. بیش از سی نفر شاید. زیر عکسها نوشته شده «ای رها گردیدگان آن سوی هستی قصه چیست؟» مراسمی که برای آن رفته بودم تمام میشود اما همچنان به آن جمله فکر میکنم تا به خانه برسم خلاص نمیشوم...سالها گذشت اما همچنان درگیر آن جمله هستم.
سوم
گفت و گویی را در یکی از نشریات با خانم کوهنوردی میخوانم که گفته وقتی برای اولین بار از صعود دماوند برگشتم با خودم فکر کردم کسانی که به کوه میروند و زندگی دیگری دارند زندگی میکنند یا کسانی که در شلوغی شهر اسیر هستند و درگیر دقیقهها و ساعتها.
چهارم
خبر شهادت حاج احمد غلامی است...بغض رهایم نمیکند. مثل همه آن سالها که اگر شهیدی را میآورند و ما که بچه بودیم و نمیدانستیم چرا اما حالمان خراب بود...مثل همان روز که رفتم مراسم شهید آوینی که حالا بزرگتر شده بودیم...مثل همین روزها که فکر میکنم چقدر گرفتار زندگی روزمره هستم و مطمئن که درک دقیقی از زندگی نداریم حتی اگر بیرون شهر باشیم و در کوه و آرامش محض.
پنجم
هر وقت پای صحبت آنهایی که سالها جبهه بودند و خالصانه برای دفاع از میهن و دین بیمنت جانشان را کف دست گذاشته بودند مینشینم حالشان طور دیگری میشود و میگویند آنجا زندگی رنگ دیگری داشت...
ششم
تشییع جنازه حاج احمد غلامی است....همه این سالها که گذشته است جلوی چشمانم چون عکسهایی سیاه و سفید و رنگی قاب میشوند و میروند...تشییع جنازه شهدا...اعزام به جبهه...مراسم شهید آوینی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان...صدای بوق ماشینی پای خیال را میآورد روی زمین؛ «هی آقا حواست کجاست؟»