جستجو

آرشيو

تماس با ما

درباره ما

صفحه نخست

 
تاريخ درج: دوشنبه، 18 مرداد 1395     
سرنوشت تکان دهنده دختری به نام ستاره

دلم از گرسنگي بسيار بي تاب شده بود،چون صبح زود تنها چند لقمه نان و پنير و يک استکان چاي پاسبان ديده اي که مادربزرگ با هزار غرّ و منت با خاک قند شيرين کرده بود، خورده و راهي مدرسه شده بودم.

  باشگاه خبرنگاران جوان،هيچ وقت پولي نداشتم تا همچون همکلاسي هايم از بوفه مدرسه خوراکي بخرم وبه همين دليل هميشه زنگ هاي تفريح يا به بهانه درس خواندن داخل کلاس مي ماندم و يا به گوشه خلوت حياط مي رفتم تا از گزند نگاههاي تمسّخرآميز بچّه ها دور باشم.

من درس خوان ترين شاگر کلاس بودم و همه نمراتم بيست بود. امتحان رياضي آن روز را هم خوب داده بودم و در حاليکه ديگر هيچ تواني در جسم کوچکم نبود، به سمت خانه راه افتادم. سر کوچه مان که رسيدم صداي فريادهاي پدر و مادر به گوشم رسيد. حتما مثل هميشه دعوايشان شده بود. حتما مثل هميشه بازهم بي پولي و خماري به پدر فشار آورده و مادر را زير مشت و لگد گرفته بود تا بتواند بار ديگر اندک حقوقي که از کار در توليدي نصيبش مي شد را از چنگش در آورده و خرج چند روز موادش را تامين کند.

مادرهميشه اين جور مواقع اول مقاومت مي کرد امّا وقتي نمي توانست در برابر کتک هاي پدر طاقت بياورد با هزار فحش و بد و بيراه گفتن دستمزدش را به بابا مي داد تا دست از سرش بردارد. صداي جيغ و داد مادر و ناسزاهاي رکيکي که پدر نثارش مي کرد همه کوچه را پر کرده بود و من خدا خدا مي کردم که هيچ کدام از همکلاسي هايم از آنجا رد نشوند و دوباره آبرويم نرود.

جلوي در خانه که رسيدم پدر از خانه بيرون آمد و در حاليکه با پشت دست بيني اش را مي ماليد و لبخندي بر لب داشت، بدون اندک توجّه به من، راهش را گرفت و رفت. حتما باز هم موفّق شده بود اندک پولي که مادر از ترس او در هزار سوراخ و سمبّه مخفي مي کرد را از چنگش در بياورد و خوشحال بود که مي تواند ترياک خريده و بارديگر خودش را به ظاهربسازد، چون پدر ساليان سال بود که ديگر از پايه وبنيان در اثر مصرف مواد به ويراني رسيده بود.

چند دقيقه اي جلوي در ايستاده و رفتن پدر را تماشا کردم. هيکلش ديگر خميده بود و قدرت نداشت گامهايش را درست و حسابي بردارد. هنگام راه رفتن کفش هاي کهنه اش را به زمين مي کشيد و مدام بدنش را مي خاراند. ده سال بيشتر نداشتم امّا خوب مي دانستم که پدر ترياک را بيشتر از خانواده اش دوست دارد. او حاضر بود براي چند ساعت نشئگي دست به هر کاري بزند. از مواد فروشي گرفته تا دلّه دزدي و جيب بري.

هيچ کدام از همسايه هاي روي خوش نشانمان نمي دادند. پدر سابقه اش بسيار خراب اند خراب بود. به محض اينکه کوچکترين حادثه دزدي در کوچه هاي اطراف خانه مان اتّفاق مي افتاد، پليس شتابان به سراغ پدرم مي آمد. هر کدام از زن هاي محل که فرزندانشان معتاد شده بود به محض ديدن پدر روي ترش کرده و با بغض مي گفتند: " خدا باعث و باني بدبخت شدن جوونامون رو لعنت کنه. خدا به زمين گرمش بزنه که چنين بلايي سر بچّه هامون مي ياره!" و خلاصه هيچ کس، از دوست و آشنا و فاميل گرفته تا در و همسايه دل خوشي از پدر نداشت.

ما در يک خانه کوچک کلنگي درب و داغان که به ارث رسيده از پدربزرگ بود زندگي مي کرديم. آن خانه فکستني که نه حمام داشت و نه آشپزخانه، پاتوق رفيق هاي ناباب پدر بود. او شب تا صبح رفيق هايش را به خانه مي آورد و همگي دور منقل مي نشستند و دود و دمشان همه جا را پر مي کرد. راست گفته اند که آدم معتاد غيرت ندارد. چون پدر، مادرم را مجبور مي کرد تا براي آنها چاي ببرد و اگر مادر مخالفت مي کرد آن وقت بود که دستان سنگين پدر سيلي محکمي به دهان مادر مي نواخت و دهان مادر پر از خون مي شد.

اين جور مواقع مادر لابه لاي گريه هايش مي گفت: "بالاخره يه روز از اين خراب شده مي رم. جونم را برداشته و مي رم پي زندگيم!" و من با همان کودکي ام مي فهميدم که مرا دوست ندارد و در ذهنم تجزيه و تحليل مي کردم که اگر مرا دوست مي داشت مي گفت: " يه روز با هم از اين خونه مي ريم!" يادم نمي آيد که مادر دست نوازشي بر سرم کشيده باشد. هميشه اين مادربزرگ- مادر پدرم- بود که با کلّي فحش و کتک و غرولند به من رسيدگي مي کرد و کارهايم را انجام مي داد.

البّته به مادر حق مي دادم، او دل خوشي از پدر نداشت و شايد به همين خاطر بود که سرکار مي رفت و پول هايش را جمع مي کرد تا روزي سرانجام بتواند از پدر جدا شده و از آن خانه برود. ما هيچگاه غذاي درست و حسابي براي خوردن نداشتيم. بهترين غذايمان سيب زميني و تخم مرغ بود که آن را هم مادربزرگ به حساب مادر از بقّالي سر کوچه مي خريد و سر هر ماه که مادر حقوق مي گرفت، پولشان را با هزار لعنت و نفرين مي برد و مي داد.

مادربزرگم حقوق بازنشستگي پدربزرگم را مي گرفت امّا حتي دلش نمي آمد يک ريال براي ما خرج کند. وقتي مادرم با دلخوري به او مي گفت: " آخه اين که زندگي نمي شه. تو مگه دل نداري زن؟ اين بچّه گرسنه ست، لباس نو نداره. با همون کيف و کفش کهنه ش ميره مدرسه. اونوقت تو حقوقت رو مي گيري و ميري زيارت! مي شيني بالاي خونه و مي بيني پسر نامردت چه بلايي سرم مياره و چند غاز پول رو چه جوري از دستم مي گيره و اونوقت ميري از بقّالي به حساب من جنس مي گيري. پسر کفتر باز و شيره اي ت رو هوار کردي سر من و عين خيالت نيست! آخه از خدا بي خبر تو چرا اينطوري هستي؟!"

و مادربزرگ که زن بددهن و بدعنقي بود و من هميشه از خال گوشتي بزرگي که بالاي لبش داشت، خيلي مي ترسيدم، جواب مي داد: " به من چه مربوطه؟ خيلي هم در حقّتون لطف کردم که گذاشتم تو خونه من زندگي کنيد وگرنه که حالا آواره کوچه و خيابون بوديد! خرج شکم توو بچّه ت به من چه ربطي داره ؟! اون شوهر گردن کلفتت از شب تا صبح وافور دستش باشه، صبح تا ظهر بخوابه و بعد بره پي کفتر بازيش، اون وقت من اين حقوق ناچيزي رو که اون بدبخت خدا بيامرز يه عمر بابتش کار کرد رو خرج شما بکنم؟ مگه خودم بدبختي ندارم؟!"

مادربزرگ هيچ وقت دلش نيامد براي ما پولي خرج کند و پدر هم که خوب مي دانست اگر کمي سربه سرش بگذارد از خانه بيرونمان خواهد کرد، به او چيزي نمي گفت وهميشه خرج موادش را به زور کتک از مادر مي گرفت.

از وقتي که خودم را شناختم از آن زندگي متنفّر بوده و هميشه در روياهاي کودکانه ام، پدر را مردي قوي و مادر را مهربان به تصوير مي کشيدم. پدر روياهايم از سرکار که بر مي گشت برايم خوراکي ،غذاهاي خوب ، لباس ، کفش و اسباب بازي نو خريده بود امّا هزاران افسوس که درعالم واقعيت حتّي حسرت داشتن يک عروسک، ساليان سال بود که بر دلم مانده بود.

خوب به خاطر دارم که يک روز در خيابان يکي از دوستان همکلاسي ام را ديدم. آن موقع تازه اول ابتدايي بوديم. دوستم خرس پشمالوي سفيد رنگي در دست داشت. از پدر خواستم که يکي از آن خرس ها را برايم بخرد امّا چنان کتکي خوردم که به غلط کردن افتادم. حسرت داشتن يک خرس پشمالوي سفيد براي هميشه در دلم ماند. سني نداشتم امّا هر شب از خدا مي خواستم مرا بکشد تا از دست خانواده ام خلاص شوم.

هيچ کدامشان مرا دوست نداشتند. فقط وسيله اي بودم که وقتي دلشان از همه جا پر مي شد، عقده هايشان را سر من خالي کرده و آنقدر کتکم مي زدند تا آرام شوند. هميشه خدا، بدنم کبود بود و دست و پايم درد مي کرد.

آن روز هم وقتي از مدرسه باز مي گشتم بار ديگرصداي جنگ و دعواي هميشگي پدر و مادرم را شنيدم. خودم را براي کتک خوردن آماده کردم. پدر خوشحال و خندان از اينکه براي چند روز نشئگي پول به دست آورده از خانه بيرون رفت و من ساکت و بي سر و صدا همچون موشي ضعيف که هر آن، انتظار کشيده شدن چنگال هاي قوي پنجه گربه را بر بدنش دارد، وارد حياط شدم.

مادربزرگ مثل هميشه روي ايوان نشسته بود و زير لب غر مي زد. صداي ناله هاي مادر را از اتاق مي شنيدم که مي گفت: "خدا پدر و مادرم رو لعنت کنه. آقام واسه اينکه يه نون خور از سفره ش کم کنه هر کي از راه رسيد دختراشو شوهر داد. قسمت من بيچاره هم تحفه شما شد. خدا ازتون نگذره . شما که مي دونستيد پسرتون معتاد و لاابالي و بي مسئوليته، براي چي از در خونه مردم رفتيد تو؟ خدا از سر تقصيراتتون نگذره. خدا عذابتون رو، هم تو اين دنيا و هم تو اون دنيا زياد کنه که منو به خاک سياه نشونديد.

با هزار بدبختي و جان کندن براي خودم کار پيدا کردم امّا اين مردک هيچي ندار، هر چند روز يه بار مياد سياه و کبودم مي کنه تا خرج عملشو بدم. شما هم که عين خيالت نيست. تو قلب نداري که، آدم نيستي که! مي دوني چيه؟ روزي هزار بار از خدا مي خوام پسرتو مرگ بده، دعا مي کنم جنازه شو گوشه و کنار خيابون پيدا کنند. دعا مي کنم که خدا از روزي زمين برش داره!"

مادربزرگ با لحني طلبکارانه غريد: "آهاي، حرف دهنتو بفهم! آره ديگه، پسر من بميره، مي توني هر غلطي دلت مي خواد بکني، آزاد مي شي و مي توني دوباره شوهر کني! يکي ندونه فکر مي کنه خانم دختر شاه پريون بوده و تو قصر باباش زندگي مي کرده! آخه بدبخت باز صد رحمت به اينجا، خونه بابات که يازده نفرآدم بايد نون خشک مي خورديد و اون باباي شيره اي تون، سالي به دوازه ماه زندون بود؟ چيه؟! فکر مي کردي تو رو با اون وضع ننه بابات و خونه و زندگي تون، شاهزاده اسب سوار مياد مي گيره؟ نه جونم! برو خدا رو شکر کن که همين زندگي رو داري وگرنه تو اون خونه مثل ننه و بابات عملي مي شدي!"

اين وضع زندگي فلاکت بار ما بود. من در چنين محيطي رشد کرده و پا گرفتم. وجودم سرشار ازعقده ها و ناکامي ها بود و من تلاش مي کردم که تنها با درس خواندن روحم را آرام کنم. کلاس اول دبيرستان بودم که با "طوفان"آشنا شدم. او هر روز سوار بر ترک موتور دوستش هنگام تعطيلي مدرسه به خيابان مي آمد. از بين دخترها نگاهش تنها به من بود و هر روز تا سر کوچه مان مي آمد. ديگر به اين آمدن هايش عادت کرده بودم و اگر يک روز نمي ديدمش، حسابي کلافه و سردرگم مي شدم. او را دوست داشتم امّا مي ترسيدم با دانستن وضع زندگي مان از من فرار کند.

يکروز طوفان از خلوتي کوچه استفاده کرد و برايم از عاشقي اش گفت. او گفت همه چيز را در باره من و خانواده ام مي داند و هيچ چيز و هيچ کس جز من برايش مهم نيست. آن روزها بهترين روزهاي عمرم بود. من عاشق طوفان شده بودم و حالا ديگر با عاشقي، تحمّل آن زندگي پراز مصبيت برايم تاحدّي آسان بود. پدر و مادر طوفان از هم جدا شده بودند و او که به سربازي نرفته و در يک مکانيکي شاگر بود، با مادرش زندگي مي کرد.

طوفان که مي گفت ديگر تحمّل دوري از من را ندارد خيلي زود به همراه مادرش به خواستگاريم آمد. آن روزها پدرم به جرم داشتن مواد دستگير شده و در زندان بود. مادربزرگ ، مادر و پدرم از زندان، همگي از خدا خواسته به ازدواج مان رضايت دادند و من و طوفان در يک جشن خيلي کوچک و خودماني که در خانه مادر طوفان برگزار شد،سرانجام نامزد شده و عقد کرديم.

قرار بود يک ماه بعد عروسي کنيم و براي زندگي به اتاق کوچک طبقه بالاي خانه مادر طوفان برويم. آن روزها بهترين روزهاي زندگي ام بود. هميشه با خودم مي گويم که اي کاش همان روزها مي مردم و ديگر آينده را نمي ديدم. حس مي کردم که خداوند بعد از تحّمل آن زندگي سخت وطاقت فرسا،اندکي دلش برايم سوخته و خوشبختي را نصيبم کرده که آن اتّفاق ناگوار افتاد... !

اين که پدر سالي يکبار به زندان بيفتد و چند ماهي حبس بکشد، ديگر برايمان عادي شده بود. اين بار هم به جرم داشتن مقداري ترياک دستگير شده بود و چند ماهي برايش زندان بريده بودند. پنج ماه از حبسش مي گذشت و چند روز بيشتر به عروسي من نمانده بود که خبر فوت پدر را برايمان آوردند. او در زندان از روي تختش که در بالاترين طبقه قرار داشته بود،ناگهان افتاده وسرش به شدّت به زمين خورده و ضربه مغزي شده بود.

مادر از مرگ پدر خوشحال بود ولي مادربزرگ بسيار ضجّه زد و اشک ريخت و سپس آرام شد. پدر را در حاليکه پنج، شش نفر بيشتر در مراسم تشييع جنازه اش شرکت نکرده بودند به خاک سپرديم. همه اهل محل از فوت پدر خوشحال بودند و ما را که مي ديدند مي گفتند: " خدا رو شکر، شرّ اين انگل کم شد. هيچ چيز اين مرد مثل آدميزاد نبود. اون از زندگي کردنش، اونم از مرگش! خدا رو شکر مرد و به دنياي حق رفت! حالا بايد انقدر تو اون دنيا آويزون بمونه تا جواب تک تک جوونايي که مثل خودش بيچاره کرد رو بده!"

بعد از فوت پدر، تنها کسي که گريه مي کرد من بودم. راستش نمي دانم دل تنگ پدر بودم يا دلم براي خودم مي سوخت که چرا هيچگاه يک پدر درست و حسابي نداشتم؟! طوفان که بر خلاف اسمش چهره و شخصيتي آرام داشت، درآن شرايط بهترين يار و ياورم بود. يک هفته بعد از فوت پدر، مادر تصميم گرفت که براي هميشه از آن خانه برود. هر چه اصرار کردم بماند تا وقتي به خانه بخت مي روم کنارم باشد، قبول نکرد. به قول خودش آنقدر از آن زندگي خسته و دل چرکين بود که ديگر نمي خواست و نمي توانست حتّي يک لحظه بيشتر دوام بياورد.

او بي آنکه حتّي چند دست لباسش را با خود ببرد، در يک غروب دلگير چادرش را بر سرش انداخت و براي هميشه از خانه رفت. بعد از رفتنش مادر بزرگ مي گفت: " به جهنّم، بذار بره زنيکّه بي آبرو! راست گفتن زن اگه خوب باشه مردش رو به عرش مي رسونه و اگه بد باشه شوهرش رو نابود مي کنه! اين بي آبروهيچ وقت براي پسرم زن نبود .

مدام سرکوفت، مدام بي مهري، مدام تحقير. گيس بريده فکر کرده من خرم و نمي فهمم که چشم صاحب توليدي دنبالشه و واسه اينکه زن اون آقا بشه مدام دعا مي کرد پسرم بميره. اگه بابات زنده بود که نمي تونست هيچگاه چنين خود سر باشه، اما الان ديگه آزاده و هر غلطي که بخواد مي تونه بکنه!"

با رفتن مادر غم هاي عالم بر سرم هوار شد و پس از مدّتي نيز با خبر شدم که با همان صاحب توليدي که مادر بزرگ مي گفت، ازدواج کرده است. با شنيدن اين خبر هرچند که دلم ازرفتن مادر شکسته بود، امّابه او حق مي دادم که با آن همه ظلم وستمي که هميشه ايّام، پدرم درحقّش روا داشت، اکنون به دنبال اندک آسايشي براي خود باشد.

اگر طوفان نبود به راستي نمي دانستم چه کنم؟ او مرهم زخم هاي دل شکسته ام بود. من و طوفان بي هيچ جشني زندگي مشترکمان را شروع کرديم و من بي آنکه حتّي يک چوب کبريت به عنوان جهيزيه با خودم ببرم،راهي خانه بخت شدم. هر چند مادر طوفان گاهي گذشته خانواده ام را به رخم کشيده و با زخم زبان هايش که : "عروس فلاني کلّي جيهزيه آورده خونه شوهرش، اونوقت عروس ما دريغ از يه آفتابه!" دلم را مي شکست، امّا طوفان با مهرباني هايش همه چيز را جبران مي کرد. او از صبح تا شب در مکانيکي کار مي کرد. هر چند درآمدش زياد نبود، امّا آنقدري بود که زندگي مان مي چرخيد.

راست گفته اند از قديم که گليم بخت هر که را سياه بافته باشند حتّي اگر با آب زمزم هم شسته شود، باز سفيد نخواهد شد. تازه داشتم طعم خوشبختي را مي چشيدم که فهميدم طوفان اعتياد دارد. او کراک مصرف مي کرد. يک شب وقتي به خانه آمد و رفت دوش بگيرد، لباس هايش را که سياه و روغني شده بود، برداشتم تا بشويم، امّا همين که دستم را داخل جيبش کردم تا محتوياتش را خالي کنم، با لمس آن گرد لعنتي دنيا دور سرم چرخيد.

خدايا اين ديگر چه مصيبتي بود؟! طوفان اعتيادش را انکار نکرد امّا وقتي با گريه و التماس از او خواستم ترک کند گفت: "نمي تونم، ديگه نمي تونم بذارم کنار!" چاره اي جز سوختن و ساختن نداشتم. مادرش وقتي از اعتياد پسرش باخبر شد، قشقرق به پا کرد. او مرا مقصر مي دانست.

مصرف طوفان روزبه روز بيشتر مي شد. او آنقدر لاغر و نحيف شده بود که سرانجام صاحب کارش عذرش را خواست. آن گرد لعنتي بيچاره اش کرده و روي بدنش زخم افتاده بود و روزبه روزحلش بدتر از گذشته مي شد. طوفان اندک وسايلي که مادرش برايمان خريده بود را نيز مي فروخت تا کراک بخرد.

با هزار اميد و آرزو با طوفان ازدواج کرده بودم. او در نظرم مردي بود که مي خواست با آمدنش به غصّه هايم پايان دهد و من هيچ فکر نمي کردم با ازدواج با طوفان از چاله در آمده و ناگهان به چاه بيفتم. انگار روزگار مي خواست چشمان من هميشه گريان باشد.

کودکي که در قاموس هر انساني بهترين دوران زندگي اش است، آن گونه به کامم زهر شد و بختم اينگونه سياه از آب درآمد. باز صد رحمت به ترياک! آن کراک لعنتي علاوه بر روح، زخم هاي چندش آوري بر جسم مرد روياهايم انداخته بود. زخم هاي بدن طوفان آنقدر مشمئز کننده بود که ديگرهيچ کس جرات نزديک شدن به او را نداشت.

دو، سه روزي بود که از طوفان خبري نداشتيم. او مواد مي خواست و ديگر چيزي در خانه براي فروش نبود. طوفان دعواي سختي با مادرش کرد و وقتي ديد نمي تواند از او پول بگيرد از خانه بيرون رفت و حالا چند روزي مي شد که بازنگشته بود.

به سراغ چند نفر از دوستانش رفتيم امّا هيچ کدامشان خبري از او نداشتند. نزديکي خانه مان، يک خانه مخروبه و قديمي بود. چند روزي از ناپديد شدن طوفان مي گذشت که سرانجام همسايه ها از بوي تعفّني که در کوچه پيچيده بود به ستوه آمده و پليس را خبر کرده بودند.جسم متعفّن و متلاشي شده اي که از آن خرابه بيرون آمد، جسم طوفان بود؛ بله!همان مرد روياهاي من! همان که قرار بود تکيه گاه و پشت و پناهم باشد.

خدايا، اين سرنوشت، اين تقدير نصيب هيچ کدام از بنده هايت نشود. آخر چرا روزگار من پيوسته چنين سياه بود؟! جسم طوفان را در حاليکه همسايه ها بيني شان را محکم گرفته بودند، به خاک سپرديم. من ديگر حتّي توان گريه کردن را هم نداشته وديگر هيچ حال خودم را نمي فهميدم. اصلا نمي دانستم مرده ام يا زنده؟ قلبم و روحم چنان به درد آمده بود که احساس خفقان مي کردم.

مادر طوفان بعد از خاکسپاري پسرش با کتک مرا از خانه بيرون کرد. او با فرياد مي گفت: " پسرمو تو معتاد کردي. اون ساکت و بي آزار بود، سروقت مي رفت سرکار و برمي گشت. از وقتي تو زنش شدي به اين حال و روز افتاد. تو دختريه مواد فروش مفنگي بودي. بابات خيلي ها رو بدبخت کرد، تو هم پسر منو! گمشو از اين خونه برو بيرون دختره بي سرو پا!"

جايي را نداشتم بروم. بايد باز هم مي رفتم به خانه قديمي مان و متلک هاي معناد دار مادربزرگ را تحمّل مي کردم. قبول آنچه در اين سالها بر سرم آمده بود برايم بسيار سخت و ناگوار بود. دلم مي خواست اين همه غم و حقارت را در خواب ديده باشم. غم درونم آنقدر سنگين و بي رحم بود که ديگرهيچگاه رفتارهاي زننده و ابرو در هم کشيدن هاي مادربزرگ آزارم نمي داد.

او مي گفت:" زودتر مثل ننه ت يکي رو پيدا کن و آويزونش شو! تازه از دستت خلاص شده بودم. من نون اضافي ندارم بريزم تو حلقوم تو. زود شرّتو از سرم کم کن و برو به درک!" به راستي زبان مادربزرگ گويي درغر زدن و فحش دادن خستگي ناپذير بود.

او پيوسته مرا به باد ناسزا گرفته و نفرينم مي کرد، امّا هيچ کدام از رفتارهايش ديگر قلبم را نمي شکست. زيرا زخمي که بر قلب من وارد آمده بود، کاري تر از اين حرفها بود. تنها، رها شده و بي هدف بودم. احساس عروسکي را داشتم که به يکباره عروسک گردان بندهاي آن را رها کرده باشد. باور نمي کردم بيدار باشم و چنين بدبختي هايي برايم اتّفاق افتاده باشد. هنوز هم همه ماجرا را يک کابوس تصوّر مي کردم.

همچنان سردرگم و بلاتکليف مانده بودم که همسر يکي از دوستان طوفان که باهم رفت و آمد داشتيم به دادم رسيد. او گاهي مي آمد و به من سر مي زد. او تلاش مي کرد دردم را فهيده و در حدّ توان مرا از کابوس تنهايي نجات داده و در مسير عادي زندگي قرار دهد.

راهي که او پيش پايم گذاشت همان راهي بود که پدر و طوفان براي يافتن آرامش انتخاب کرده بودند امّا فقط نامش متفاوت بود. من در آن وانفسا خيلي زودتر از آنچه فکرش را بکنم به شيشه وابسته شدم. خنده دار است، هر چه در زندگي بدبختي کشيدم از مواد بود و حالا مصرف خودم چنان بالا رفته است که براي تامين خرج اعتيادم دست به هر کاري مي زنم.

آنقدر اوضاعم آشفته و خراب بود که گاهي حتّي اسم خودم رو هم به ياد نمي آوردم. زير پاهايم خالي شده بود و احتياج به کمک داشتم. کسي که صدايم را بشنود و به فرياد برسد امّا هيچ کس دور و برم نبود... اکنونپس از تحمّل سالها رنج و عذاب، ديگر به نقطه اي رسيده ام که ناباورانه همه درها به رويم بسته شده است.

تصور من از آينده به انتهاي روز هم نمي رسد. مخارج خورد و خوراکم از يک مرغ هم کمتر است امّا به خاطر هزينه مواد لعنتي ناچارم تن به هر خفتي بدهم.اي کاش همان روزهايي که حسرت داشتن خرس پشمالويي که دست دوستم بود را در دل خوردم و از پدر به خاطر اينکه مي خواستم يکي از همان عروسکها را داشته باشم، کتک خوردم؛ مي مردم و هيچگاه چنين سرنوشتي را نمي ديدم. خدايا کار من به کجاها که نرسيد؟!

آري! اين سخنان بخشي از خاطرات سوزناک "ستاره" بود که برايم بازگو کرده بود. او چند بار با دفتر روزنامه تماس گرفته و از من خواسته بودکه داستان سرگذشت زندگيش رابراي عبرت ديگران بنويسم.سرانجام من با او در بعدازظهر يکي از روزهاي آغازين تابستاندر پارک قرار گذاشتم. او سرساعت آمد.

آنقدر لاغر و درهم شکسته بود که از ديدنش جا خوردم. رنگ چهره اش زرد زرد بود و وقتي کنارم راه مي رفت، هرآن احتمال مي دادم که از فرط لاغري استخوان هايش بشکند. او از داستان زندگي پر فراز و نشيبش برايم گفت. بغضي سنگين هرازگاهي گلويش را مي فشرد و چهره اش را رنگ به رنگ مي کرد.

او مي گفت درسته که من زندگي سخت و زجرآوري داشتم امّا خودم هم مقصّر بودم. من راهي رو که قبلا پدرم و طوفان تجربه کرده بودن رو رفتم. مسيري رو براي زندگي انتخاب کردم که هيچ راه برگشتي نداشت!اکنون ديگر همه چيز منو مي ترسونه.

گويي که در بياباني، راه خودراه گم کرده ام. به خاطر اين مواد مخدّر لعنتي کارهاي غير عادي زيادي انجام مي دهم. گاهي که خيلي حالم بده، وقتي تو خيابون راه ميرم به در و ديوار مي خورم. خيلي وقتها ناخودآگاه با صداي بلند با خودم حرف مي زنم. مادربزرگ هم که هنوز به سان گذشته، تنها غر مي زنه و نفرين مي کنه، به راستي که اين شيشه لعنتي همه عقل و شعورم رو ازم گرفت!

ستاره همچنان مي گفت و من حس مي کردم که پاهايم سست شده و قلبم تند و ناآرام مي زند. نمي دانستم با چه کلمه و چه جمله اي،اندکي، درد درون او را تسکين بخشم. اشک گونه هايم را نوازش مي کرد. دختر بچّه اي زيبا در حاليکه خرس پشمالوي سفيد رنگي در دست داشت خنده کنان از کنارمان گذشت. ستاره مات او شده بود. با لبخندي که از شدّت پژمردگي معلوم نبود لبخند است يا ته مانده يک بغض، گفت: " هميشه دلم مي خواست يکي از اين خرسها را داشته باشم!

آن روز ستاره رفت و من آدرس خانه مادربزرگش را گرفتم. بلافاصله بعد از اين که حقوقم ر ا گرفتم يک خرس سفيد پشمالوي بزرگ خريدم و به سمت خانه مادربزرگ ستاره راه افتادم. دلم مي خواست خوشحالش کنم. دلم مي خواست با ديدن آن عروسکي که هميشه حسرت داشتنش را مي خورد،اندکي از آن حال و هوا درآمده و غصّه هايش را شايد براي لحظاتي فراموش کند. خانه مادربزرگ ستاره در يکي از خيابانهاي دورافتاده جنوب پايتخت بود. وقتي براي لحظاتي پشت در ايستادم تا تمرکز کنم، ياد آن لحظه اي افتادم که ستاره از آنجا رفتن پدرش را تماشا کرده بود.

در خانه نيمه باز بود. چند ضربه کوتاه به آن در کوچک قهوه اي رنگ که چهارچوبش پوسيده و هر آن احتمال داشت بيفتد، زدم. صداي بم زني را شنيدم که با لحني تند گفت: " کيه؟ هل بده بيا تو!" در را به آرامي هل داده و به داخل حياط قديمي خانه رفتم.

زني مسن با همان خال گوشتي بزرگي که ستاره مي گفت، روي ايوان نشسته بود. با لبخندي غمگين گفتم: " ببخشيد خانم، من دوست ستاره جان هستم. اومدم ببينمشون." زن با همان لحن تندش غريد:" برو قبرستون ببينش. الان سه روز که اونجا خوابيده. خير نديده چند تا بسته متادون خورده بود. خوب شد که مرد. از شرّش خلاص شدم. دختر نبود که، شده بود بلاي جونم!"

زبانم با شنيدن اين خبر بند آمد و ديگر نتوانستم جواب سوالهاي طلبکارانه مادربزرگ ستاره را که مي پرسيد: "تو کي هستي؟ براي چي اومدي؟!" را بدهم. آرام از خانه بيرون آمدم. هنوز صداي غرزدنهاي مادربزرگ ستاره مي آمد. همان جا، روي زمين نشسته و به ديوار سيماني خانه مادربزرگ که آثار نم دادگي زشتش کرده بود، تکيه دادم.

چهره بي روح ستاره مقابل ديدگانم بود. خرس پشمالوي سفيدي را که داشتنش آرزوي ستاره بود ، در آغوش فشرده و زار زارشروع به گريستن کردم. قلبم انگار از درون آتش گرفته بود. دلم براي ستاره مي سوخت. به راستي درخشش ستاره عمراو در آسمان روزگار، چه اندک بود و ستارهچه زود خاموش شد! آيا تنها او مقصر بود؟!

نظر کارشناس روانشناسي، مشاوره ومدد کاري اجتماعي:

اعتياد نوعي بيماري است كه اغلب خانواده فرد معتاد را به مرز فروپاشي مي كشاند، ثبات و آرامش خانه را بر هم مي زند، اتحاد و يكدلي بين اعضاي خانواده را از بين مي برد، سلامت جسمي و رواني آنها را به خطر مي اندازد، مشكلات مالي ايجاد مي كند و شور و شوق را از خانواده مي گيرد.

اعتياد مي تواند زندگي خانواده را كاملاً مختل كند و مشكلات زيانباري به وجود بياورد كه تا پايان عمر ادامه پيدا کنند و به همين خاطر است كه از اعتياد همواره به عنوان بيماري خانودگي ياد مي شود.

بسياري از کودکاني که والدين معتاد دارند از عوارض و کمبودهائي چون عدم اعتماد به نفس کافي، تنهايي، احساس گناه، نااميدي و درماندگي، نگراني از رها شدن به حال خود و افسردگي مزمن رنج مي برند. بسياري از کودکان خود را مقصر و مسئول مشکلات والدين خود دانسته و فکر مي کنند که آنها باعث شده اند تا پدر يا مادر و يا هر دو آنها معتاد شوند.

بيشتر فرزندان افراد معتاد به خاطر اينكه پدر يا مادرشان همواره بر مصرف مواد متمرکز بوده و عشق و محبّت کافي را به آنها نداده و از تامين کردن نيازهاي عاطفي آنان غافل بوده اند، در سنين بزرگسالي بيشتر به سمت اعتياد به مواد، يا اعتيادهاي رفتاري گرايش پيدا مي کنند تا از اين طريق بتوانند نيازهاي ارضا نشده خود را برطرف کنند.

در بسياري از مواقع همسر فرد معتاد مجبور مي شود که هم نقش پدر را بازي کند و هم مسئوليت مادر بودن را بر عهده بگيرد. فردي که همسرش معتاد است در واقع مسئوليتي را که بايد والدين بطور مشترک بر عهده بگيرند به تنهائي بر دوش مي کشد؛ و بنابراين ممکن است از خود ناسازگاري نشان داده وپيوسته شکايت کرده و يا نسبت به فرزندان بي توجه باشد.

خانواده ها در تربيت و هدايت جوانان نقش اساسي دارند و در اين ميان اگر بين خانواده ها و جوانان فاصله و يا مشکلي وجود داشته باشد آن گاه امکان انحراف افزايش مي يابد.تحقيقات فراوان، بيانگر آن است که نوع رابطه والدين با فرزندانشان در جلوگيري از کشيده شدن به ورطه سياه اعتياد بسيار جدي است. يعني در خانواده هايي که کانوني گرم وجود داشته است کمتر انحرافات اخلاقي و گرايش به اعتياد ديده شده است و در عوض در خانواده ها اي که نتوانسته اند با فرزندان خود رابطه عاطفي منطقي و سالمي بر قرار کنند، آمار اعتياد و ساير آسيب ها به مراتب بيشتر است.




درج يادداشت و نظرات

نام:
  ايميل:
توضيحات: