جستجو

آرشيو

تماس با ما

درباره ما

صفحه نخست

 
تاريخ درج: دوشنبه، 20 مهر 1394     
ازدواج ما الهي و عاشقانه بود

جوان: گفت وشنودي اينچنين مبسوط با همسر آيت الله مهدوي كني آن هم پس از يك سال از رحلت آن بزرگوار،مي تواند جالب وخواندني باشد.به خصوص آنكه اين بانوي گرامي تاكنون،كمتر به مصاحبه اي رضايت داده و نيز خاطرات زندگي عاشقانه با همسر را ناگفته گذارده است.از منظر راقم،محتواي اين گپ وگفت طولاني به گونه اي هست كه ما را از هرگونه توضيحي مستغني بدارد.تنها مي ماند سپاس فراوان از بانو قدسيه سرخه اي كه اين گفت وشنود را پذيرفتند وپس از گفت وگو نيز متن آن را مورد بازبيني قرار دادند.
 
نحوه آشنايي سركارعالي باخانواده آيت‌الله مهدوي كني و نيز خود ايشان، به چه شكل بود؟
 
اعوذ‌بالله من‌الشيطان‌الرجيم. بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. من قدسيه سرخه‌اي هستم. حدود 12 ساله بودم كه به منزل حاج‌آقا آمدم. حدود 40 سال قبل از ازدواج ما، رسم بودكه با كشتي به مكه مي‌رفتند و پدر حاج‌آقا و پدرم مرحوم آيت‌الله حاج شيخ‌زين‌العابدين سرخه‌اي، در كشتي با هم آشنا مي‌شوند. سفر به مكه سه ماه طول مي‌كشيد. بسياري از خصوصيات اخلاقي آنها شبيه هم بود. پدر حاج‌آقا، از بزرگان قريه كن بودند و در آن سفر شيفته منش و رفتار پدرم مي‌شوند و از آن موقع، دوستي‌شان آغاز مي‌شود. البته من خواهرهاي بزرگ‌تر از خودم هم داشتم. خانواده ايشان، از همان موقع مي‌خواستند براي پسرهاي بزرگ‌ترشان يك دختر از خانواده ما بگيرند. هيچ يك از پسرهايشان در آن موقع روحاني نبودند تا اينكه نهايتاً، نوبت به حاج‌آقا رسيد و براي خواستگاري‌ بنده آمدند. شايد 11 سال و سه، چهار ماه داشتم! دو، سه ماه از كلاس ششمم گذشته بود كه خواستگاري كردند و آن موقع از نظر علاقه به درس و سن كمي كه داشتم، به‌شدت مخالف بودم. مخصوصاً اينكه فكر مي‌كردم ممكن است مرا به قم ببرند و البته پدرم شرط كرده بودند كه مرا به راه دور نبرند. شايد تمام اقوام و بستگان نزديكم ميل نداشتند به اين كوچكي ازدواج كنم و ترجيح مي‌دادند درسم را بخوانم. تا اينكه به من گفتند: قرار است از كن مهمان بيايد! خيلي از اين بابت ناراحت شدم و بسيار گريه كردم و گفتم: «نه ايشان را مي‌خواهم و نه الان ازدواج مي‌كنم!» بالاخره آمدند و من ناراحتي‌هاي خود را ابراز مي‌كردم. تقريباً يك ماه طول كشيد كه براي ما عقدكنان گرفتند. اما همچنان ناراحت بودم و گريه مي‌كردم.
 
مسئله هم ناگهاني پيش آمده بود. اينطور نيست؟
 
بله، شايد اصلاً حال و هواي ازدواج در ذهنم نيامده بود. سر عقد كه شد، مرحوم پدرم، يكي از بستگان خودمان به نام آيت‌الله سيد‌محمدصادق لواساني - كه پسرعموي مادرم و از دوستان خيلي نزديك امام بودند و تا اواخر عمر امام هم دوستي‌شان ادامه داشت و همچنين از نظر خانوادگي خيلي به ما اظهار محبت مي‌كردند- را فرستادند كه خطبه عقد را بخوانند. در لحظه‌اي كه ايشان خطبه عقد را خواندند، احساس كردم دارم عوض مي‌شوم و حالت‌هاي تازه‌اي به من دست داده بود! بعد از عقد كه خود حاج‌آقا وارد اتاق شدند، انگار ورق برگشت... فقط مي‌توانم اين جمله را بگويم! ازدواجي بود الهي. همه اين را تا همين اواخر عمر حاج‌آقا هم مشاهده كردند و به آن اذعان دارند. مي‌دانند كه در زندگي ما عاشقي بود. صحبت يك زندگي عادي نبود [به گريه مي‌افتد] به يكباره ورقم برگشت! نمي‌دانم حاج‌آقا از كجا فهميده بودند كه چندان ميلي به ازدواج ندارم، به همين دليل بعدها چندين بار خطبه عقد مرا خواندند كه يقين كنند اين عقد درست است و من راضي بوده‌ام و هر بار هم، بيش از گذشته اظهار رضايت مي‌كردم. نمي‌دانم لطف خدا بود؟ دعاي پدر و مادرم بود؟ نمي‌دانم، اما اين عشق تا آخر زندگي ايشان ادامه داشت.
 
از مقولات خانوادگي و تربيتي عبور كنيم و مقداري هم به خاطرات سياسي شما بپردازيم. از قديمي‌ترين خاطر‌اتي كه از مبارزات سياسي ايشان و دستگيري‌هايشان داريد برايمان بگوييد.
 
مبارزات سياسي ايشان، از همان اوايل زندگي‌مان شروع شد. در ماجراي 15 خرداد42 در تهران، من يك بچه يك ساله داشتم. او را گذاشتم در منزل و با حاج‌آقا بيرون رفتيم. انگار ديروز بوده است. طرف امامزاده يحيي، خيابان ري روضه بود. امامزاده يحيي از قديمي‌ترين محله‌هاي تهران بود و ما از سال‌ها قبل به آن مجلس روضه مي‌رفتيم. حاج‌آقا همراهم بودند و بعد براي روضه به بازار رفتند. ايشان به من نمي‌گفتند‌ حتماً جايي كه من روضه مي‌روم، شما هم همان جا بيا. من هم همين‌طور هر كسي هر مجلس روضه‌اي را كه مي‌خواست انتخاب مي‌كرد، ولي هر دو روضه مي‌رفتيم. يعني يك هدف بود، ولي در دو منزل. روضه كه تمام شد، بيرون آمدم. گفتند بازار شلوغ شده است! گفتم: چرا؟ گفتند‌ چون آيت‌الله خميني را دستگير كرده‌اند. هنوز تشخيص نمي‌دادم چه جرياناتي دارد اتفاق مي‌افتد و تنها نگراني‌ام اين بود كه حاج‌آقا به بازار رفته‌اند و بازار شلوغ شده است. به طرف بازار راه افتاده‌ام. در حوادث هم نمي‌دانم چرا اين‌طور هستم كه نمي‌ترسم! نمي‌خواهم بگويم آدم شجاعي هستم، ولي در بلاها سينه خودم را سپر مي‌كردم، مخصوصاً هر جا براي حاج‌آقا احساس خطر مي‌كردم، اول خودم جلو مي‌رفتم! آن روز هم بدون اينكه فكر كنم احتمال خطر براي خودم وجود دارد، به بازار رفتم. وقتي به چهارراه سيروس رفتم، ديدم از كشت و كشتار چه خبر است! هر چه مي‌ديديد خون بود و سر و صدا! قيامتي بود. جلو رفتم، ولي هر چه اين طرف و آن طرف گشتم، ايشان را پيدا نكردم. بعداً معلوم شد ايشان همان اول كه متوجه مي‌شوند اين جريانات هست و روضه برقرار نشده است، به مدرسه مروي كه در آنجا تدريس مي‌كردند، رفته بودند. در مدرسه مروي هم كسي كه ظاهراً ساواكي بوده، مي‌آيد و طلاب را تحريك مي‌كند! اينها چيزهايي بود كه بعدها از زبان خود حاج‌آقا شنيدم. در آن غوغا متوجه شدم راه بازگشت به منزل را ندارم! تمام راه‌ها بسته شده بودند و اتوبوسي نبود. قيامتي بر پا شده بود. من شاهد عيني ماجرا بوده‌ام. امامزاده يحيي كه محل زندگي پدري‌ام بود، پل ارتباطي بين چهارراه سيروس و خيابان ري بود. ديدم هيچ راهي نمانده است و نمي‌توانم جايي بروم و نهايتاً به خانه پدري رفتم. مي‌خواستم ببينم چه به سر حاج‌آقا و همين‌طور پدر خودم آمده است، چون آن روزها منزل آيت‌الله بهبهاني روضه بود و پدرم به آنجا مي‌رفتند.
 
آن شب نه پدرم به خانه آمدند و نه حاج‌آقا. پدرم را در جايي پنهان كرده و به حاج‌آقا هم گفته بودند صلاح نيست به خانه برگرديد. آن شب، شب بسيار سختي بر ما گذشت. نزديكي‌هاي سحر بود كه حاج‌آقا به خانه برگشتند. از آن روز (15 خرداد 42) مبارزات و دستگيري‌ها و زندان‌ها و تبعيدهاي حاج‌آقا شروع شد.
 
برنامه‌هاي فرهنگي سياسي ايشان در مسجد جليلي چگونه آغاز شد؟
 
پدرم با آقاي جليلي (مؤسس مسجد) دوست بودند و چون ايشان خيلي به پدرم عقيده و علاقه داشتند، گفتند بايد متولي اينجا باشيد و مسجد را دست بگيريد. پدرم 70 سال در امامزاده يحيي پيشنماز بودند و بناي امامزاده يحيي را خودشان درست كرده بودند، لذا علاقه عجيبي به آن محل داشتند و براي سخنراني يا برنامه‌هاي ديگر، از آن محل به جايي نمي‌رفتند. هر كاري داشتند در همان مسجد و امامزاده بود، به همين جهت قبول نكردند خودشان متولي مسجد جليلي باشند. همان موقع شايد حدود يك سال از ازدواج ما گذشته بود و مادرم هم خيلي نذر و نياز مي‌كردند كه از قم بياييم و اين دوري از بين برود. من هم ديگر دوري از خانواده را دوست نداشتم، همه اينها باعث شد به تهران بياييم. پدر به دليل اطميناني كه به حاج‌آقا داشتند، وقتي امامت جماعت مسجد جليلي را به ايشان پيشنهاد دادند، حاج‌آقا بسيار استقبال كردند. از همان روزهاي اول در اين مقام، مي‌ديدم چه صبر و حوصله‌اي داشتند و خداوند هم در مقابل صبر و حوصله‌شان خيلي چيزها به ايشان داد. گاهي اوقات خودشان بودند و خادم مسجد و نماز جماعت را دو نفري مي‌خواندند! همه كارهاي ما همين‌طور بود. دانشگاه را هم با حداقل شروع كرديم. مسجد جليلي را با يك نفر شروع كردند! ولي بعدها بسياري از بزرگان انقلاب كه الان هم هستند، از مسجد جليلي بيرون آمدند. نوع كار ايشان طوري بود كه فردي را مي‌ساختند كه خودش مي‌توانست زمان و جامعه را مديريت كند، اهل فكر و نظر باشد، كرامت انساني داشته باشد. همه حاصل نوع رفتار و صبر و حوصله ايشان بود. تا قبل از بيماري كه واقعاً سنگ صبور همه بودند. پيش آقايان پزشكان كه مي‌رفتيم، بعضي‌ها مي‌گفتند: حاج‌آقا! يك وقت‌هايي فرياد بزنيد! چرا هيچ‌وقت داد نمي‌زنيد؟ اين‌قدر به خودتان فشار نياوريد و يك مقدار از اين فشارها را بيرون بريزيد. البته بعد از بيماري، كمي تحملشان كمتر شده بود، ولي قبل از آن خيلي تحمل مي‌كردند.
 
حساسيت‌هاي ساواك بر سخنان و فعاليت‌هاي ايشان چگونه به وجود آمد؟ چه چيز در منش ديني و اجتماعي و سياسي ايشان براي ساواك حساسيت‌زا بود؟
 
ايشان هميشه به يك صورتي، در صحبت‌هايشان به نام حضرت امام اشاره مي‌كردند و لذا ساواك، بسيار روي صحبت‌هاي ايشان حساس بود و مخصوصاً روي مسجد جليلي تمركز كرده بودند. حاج آقا هر جا كه مي‌رفتند، آنجا خود به خود وزني پيدا مي‌كرد و در واقع ايشان بودند كه به مسجد جليلي آن شأن را داده بودند. نوع رفتار و برخورد ايشان طوري بود كه ساواك متوجه بود كه هدايت‌كننده مبارزه اوست، لذا روي ايشان تمركز كرده بود. خاطرم هست كه آن موقع‌ها، با بچه‌هاي مسجد صادقيه - كه حاج‌آقا در آنجا درس مي‌دادند- ارتباط داشتند و آنها هم به مسجد جليلي مي‌آمدند. در صادقيه گروه خاصي جمع مي‌شدند. خودم درس‌هاي ايشان را مي‌رفتم. اسمش درس بود، ولي در حقيقت روش زندگي، مبارزه و همه چيز در آن بود. به هرحال، ايشان به هر نحوي بود در جلسات اسم امام را مي‌آوردند. البته بعدها متوجه شديم يكي از آنهايي كه در مسجد كنار حاج‌آقا مي‌نشست، خودش ساواكي بوده!
 
دستگيري‌هايشان از صحبت‌هايي كه در مسجد جليلي مي‌كردند شروع شد يا جاي ديگري؟
 
از مسجد جليلي و صادقيه. اولين بار، ايشان را در صادقيه دستگير كردند. نمي‌توانم به شما بگويم بر من چه گذشت تا ايشان برگشتند، چون هر وقت ساواك كسي را مي‌برد، برگشتش با خدا بود! نمي‌دانستيم برمي‌گردند، نگهشان مي‌دارند، شكنجه‌شان مي‌دهند يا چيز ديگري. يكي از راه‌هاي تحت فشار قرار دادن خانواده‌هاي زندانيان سياسي هم اين بود كه موضوع را به بيش از آنچه كه بود بزرگ جلوه مي‌دادند.
 
البته بايد اين نكته را عرض كنم كه در نگاه كلي، مبارزات ايشان بعد از فوت آيت‌الله بروجردي شروع شد و هميشه اين احتمال را مي‌داديم كه ايشان را بگيرند، ببرند، اذيت كنند و خيلي از چيزهايي كه در آن زمان نديده و تجربه نكرده بوديم، از جمله برنامه‌هاي سياسي ايشان، جلساتي بود كه در منزل خود ما برگزار مي‌شد. اطلاعيه‌هايي كه مي‌نوشتند، جلساتي كه تشكيل مي‌شدند و خيلي فعاليت‌هاي ديگر. همه مسئولاني كه از اول انقلاب تا حالا هستند، جلساتشان را در منزل ما برگزار مي‌كردند. حاج‌آقا همه مسائل- غير از چيزهايي را كه نمي‌بايست به كسي گفت- را به من مي‌گفتند. خودشان هم مي‌دانستند اگر اتفاقي براي ايشان پيش بيايد، خيلي ناراحت مي‌شوم. اول انقلاب كه داشتند هسته اصلي مبارزات را تشكيل مي‌دادند، به من نمي‌گفتند آنها چه كساني هستند يا وقتي ريختند در مسجد جليلي و ايشان را دستگير كردند و بعد به بوكان تبعيد كردند، نمي‌دانستم درآن پرونده با چه كساني بودند و چه خوب بود كه نمي‌دانستم! بعدها فهميدم حاج‌احمد‌آقا خميني، آقاي لاهوتي و عده‌اي ديگر كه هسته‌هاي اصلي كار بودند به عنوان مهمان به بوكان رفته بودند. تصورش را بكنيد كسي كه خودش در تبعيد است، اين افراد براي مهماني به خانه‌اش بيايند و جلسه و شورا داشته باشند.
 
به خاطره كميته مشترك و زندان اوين هم اشاره بفرماييد. چطور متوجه شديد كه ايشان را به كميته مشترك و سپس به زندان اوين منتقل كرده‌اند‌؟
 
موقعي كه ايشان را به تهران منتقل كردند، هيچ اطلاعي از ايشان نداشتم. به هر فاميل و آشنايي كه داشتيم، مراجعه كرديم كه ببينيم آيا ايشان زنده هستند يا نه؟ وقتي كسي را به كميته مشترك مي‌بردند، اجازه نمي‌دادند كسي از حال زنداني باخبر شود! ايشان مي‌گفتند بارها در مسجد جليلي به من مي‌گفتند مثلاً بيا اتاق 420 ساختمان 10! بعد مرا مي‌بردند و در اتاق دربسته‌اي مي‌نشاندند. كارهايشان اين‌طور بود كه نمي‌دانستيم براي چه آورده‌اند؟ چه كسي مي‌آيد؟ چه كسي جواب مي‌دهد؟ با چه كسي بايد حرف بزني. همه اينها براي فرد دستگير شده، ناراحت‌كننده بود. بعد به هر كسي كه دستمان مي‌رسيد متوسل مي‌شديم كه فقط ببينيم حاج‌آقا زنده هستند يا نه و چه كارشان كرده‌اند؟ بعد كه فهميديم ايشان را به زندان برده‌اند، تلاش مي‌كرديم ايشان را ببينيم تا خاطرجمع شويم سالم هستند و مشكلي ندارند. بنا بر اصرار ما، بالاخره بعد از سه ماه، اجازه دادند ما به ملاقات ايشان برويم. خاطره اولين ملاقاتي را كه با ايشان داشتيم هيچ‌وقت از ياد من و بچه‌ها نمي‌رود. سخت‌ترين حالتي بود كه ما درآن، حاج‌آقا را ديديم. يك جاي دو متر در سه متر بود. دور تا دور آن را ريل‌كشي و به شكل قفس درست كرده بودند و حاج‌آقا را در آن قفس روي صندلي نشانده بودند! خوشحال شديم ايشان سالم‌اند و روي صندلي نشسته‌اند، غافل از اينكه بدن عفونت كرده است و ايشان اصلاً نمي‌توانستند بايستند! نه آنها مي‌خواستند ما متوجه شويم و نه خود حاج‌آقا تمايل داشتند كوچك‌ترين ابراز ناراحتي كنند كه نكند ما ناراحت شويم. دختر كوچك ما چهار ساله بود و در آنجا بهتش زده بود. همه جور انتظاري داشتيم جز اينكه حاج‌آقا را به اين شكل ببينيم. اين اولين ملاقات بود كه چند دقيقه بيشتر طول نكشيد و بعد ايشان را بردند. فقط خوشحال بوديم كه ايشان زنده بودند. اين ماجرا دو سال و خرده‌اي ادامه داشت، اما در ملاقات‌هاي بعدي، ديگر ايشان را در قفس نمي‌آوردند، بلكه چند مانع بود و ايشان را با فاصله مي‌ديديم. تا مراحل آخر كه فشارهاي انقلاب باعث شد كمي آسان‌تر گرفتند و ايشان به ما نزديك شد و همديگر را بغل كرديم و بچه‌ها را بوسيدند و چون روي بچه كوچكمان حساسيت كمتري بود، حاج‌آقا چيزهايي را به آنها دادند كه از زندان بيرون بياورند. چون چيزهايي رد و بدل مي‌شد، از نزديك شدن زنداني‌ها با خانواده‌هايشان ممانعت مي‌كردند. در آن ملاقات‌ها نامه‌ها، وصيت‌ها و كتاب‌هايي را گرفته بودم كه هنوز آنها را دارم. در آن موقع، براي بدنام كردن زنداني‌ها، عكس‌هايي را از زن و بچه‌هايشان مونتاژ مي‌كردند و پخش مي‌كردند! در غيبت حاج‌آقا، ده برابرِ حضور ايشان مراقبت مي‌كردم كه يك وقت چنين سوء‌استفاده‌هايي نشود و بدنامي براي حاج‌آقا به وجود نيايد و اين احتياط‌ها و مراقبت‌ها تا آخر هم ادامه داشت و بحمدالله به خاطر رفتارهاي خانواده ما، هيچ تهمتي به حاج‌آقا زده نشد. خدا را شكر مي‌كنم كه حتي يك نقطه تاريك هم در زندگي ما نبوده است. اخوي ايشان، آقاي باقري كه مرد خداست، مي‌گويند: گواهي مي‌دهم حتي يك نقطه تاريك هم در زندگي ايشان نبود!
 
آخرين دستگيري ايشان در سال 57 بود؟
 
اصلي‌ترين آن، همين دستگيري‌اي بود كه تا انقلاب طول كشيد. انقلاب اينها را آزاد كرد، والا اينها حالا حالاها بايد در زندان مي‌ماندند. پدرم كه فوت كردند، ايشان در زندان بودند و از همان جا اطلاعيه دادند، يعني ايشان را حتي براي اين برنامه‌ها هم آزاد نكردند!
 
آزادي‌شان به چه شكل بود؟
 
نزديك انقلاب بود و آقايان يكي يكي بيرون مي‌آمدند و آزاد شدند. در حقيقت فشارهاي بيروني انقلاب، باعث شد سبك‌تر برخورد كردند، وگرنه صحبت از اعدام اينها بود! اصل گرفتاري‌شان هم، به خاطر كمك به زندانيان سياسي و خانواده‌هاي آنها بود.
 
پس از پيروزي انقلاب، ايشان متصدي اداره كميته‌هاي انقلاب اسلامي شدند. از دوران تصدي اين مقام خاطراتي را بيان كنيد. ايشان در آن دوره، فعاليت‌هاي خود را چگونه انجام مي‌دادند؟
 
در آن دوره يك مملكت بود و يك كميته! نهاد امنيتي‌اي جز كميته نبود و اينها شب و روز كار مي‌كردند. براي حاج‌آقا هيچ چيز جز نگه داشتن نظام، مسئله نبود. خيلي برايشان مهم بود و شب و روز به حداقل خواب و حداقل خوراك و حداقل استفاده از بيت‌المال قانع بودند. از آن همه امكاناتي كه در اختيارشان بود صرف نظر و ايشان، اخوي‌شان و آقاياني كه با آنها كار مي‌كردند، همگي در يك اتاق مشغول كار بودند! قاعدتاً اطلاع داريد كه آقاي مطهري به ايشان گفته بودند بايد اين سمت را قبول كنيد. حاج‌آقا مي‌گفتند گاهي زير ميز مي‌رفتم كه صداي بي‌سيم را بشنوم كه مثلاً داشتند مي‌گفتند در فلان جا، فلان اتفاق افتاده است! يعني تصور كنيد در آن اتاق، چند نفر كار مي‌كردند كه صدا به صدا نمي‌رسيد! سعي‌شان اين بود از يك اتاق استفاده كنند و گرفتار ميزها و صندلي‌هاي متعدد نشوند. ايشان تا آخر عمرشان در مورد بيت‌المال تا اين ميزان دقت داشتند. در هر جا كه بودند، هر وقت مي‌خواستند ماشين يا ميزي را در اختيارشان بگذارند، مي‌گفتند چه لزومي دارد؟ مگر همين ميزي كه هست چه اشكالي دارد؟ حالا صندلي اين شكلي باشد و شكل ديگري نباشد، چطور مي‌شود؟ خيلي در استفاده از بيت‌المال احتياط مي‌كردند.
 
اشاره كوتاهي هم به علل پذيرش رياست مجلس خبرگان توسط ايشان داشته باشيد. ايشان چگونه با اين امر موافقت كردند؟
 
طبق معمول بنا به حكم وظيفه پذيرفتند. حتي در جريان نخست‌وزيري هم همين‌طور بود. اگر خاطراتشان را بخوانيد، ايشان واقعاً نمي‌خواستند نخست‌وزير شوند. خيلي دوست داشتند صرفاً كارهاي فرهنگي كنند. حتي كساني هم كه خط فكري حاج‌آقا را قبول نداشتند، اين را بارها به خود ما مي‌گفتند كاري كه شما كرديد، بهترين كار بود. من هم همين كار را كرده‌ام. ايشان از تمام برنامه‌هايي كه سر و صدا داشت و مي‌شد راحت‌تر از آنها عبور كرد، مي‌گذشتند تا به اين كار اصلي برسند. الان به من هم مي‌گويند چرا در اين سن و موقعيت كار مي‌كنيد؟ ايشان همان موقع هم مي‌گفتند اگر مرا آزاد بگذارند، هيچ كاري را به اندازه كار فرهنگي دوست ندارم و به من هم مي‌گفتند بالاترين كاري كه مي‌كنيد و برايتان مي‌ماند، كار فرهنگ‌سازي است، وگرنه در كارهاي سياسي «هر كسي چند روزه نوبت اوست»(1). پست و مقام چند روزي هست و هر قدر هم خوب باشيد، دوره دارد و شما را عوض مي‌كنند، ولي كار فرهنگي براي هميشه ماندني است. شايد به همين دليل بود كه خودم و بچه‌ها از تمام چيزهايي كه به نظر مردم لذت است، چشم پوشيديم و داريم اين كار را انجام مي‌دهيم. فشار كار روي همه ما زياد است، ولي ما عشق مي‌ورزيم و هر كدام از اين بچه‌ها كه به ثمر مي‌رسند، واقعاً انگار دريچه‌هايي به دنياي ما باز مي‌شود. در قضيه نخست‌وزيري هم وقتي گفتند بايد شما به عهده بگيريد، اين كار را كردند و وقتي هم گفتند بايد استعفا بدهيد، بدون لحظه‌اي ترديد و مكث اين كار را كردند.
 
مثل مجلس خبرگان؟
 
بله، خبرگان هم برايشان همين حكم را داشت. در آنجا هم به ايشان گفتند شما بزرگ‌تر هستيد، تجربه بيشتري داريد، سابقه كاري شما بيشتر است و بايد در خبرگان چنين كساني باشند. اگر به خودشان بود، واقعاً قبول نمي‌كردند، ولي به‌رغم ميل خودشان پذيرفتند. اگر يادتان باشد تا لحظه آخر هم تعارف كردند كه اگر كسان ديگري اين مسئوليت را قبول مي‌كنند، علاقه ندارم بپذيرم، ولي وقتي گفتند وظيفه است، اين كار را انجام دادند و واقعاً هم پاي اين وظيفه ايستادند و حتي با وجود بيماري سختي كه ناچار بودند با ويلچر به خبرگان بروند، اين كار را انجام دادند. بخش اعظم بيماري‌هاي ايشان در اثر فشارهاي روحي بود. ايشان وقتي شرايط دشوار چند سال قبل پيش آمد، واقعاً براي رهبري سينه سپر كردند. هر جا وظيفه حكم مي‌كرد، ايشان انگار مريض نبودند و دوباره جان مي‌گرفتند و همواره پشتيبان امام و رهبري بودند.
 
از دوران بستري شدن آخرشان هم خاطراتي را بيان بفرماييد. اين سكته آخر چطور رخ داد و ايام نقاهت ايشان تا رحلت، چطور سپري شد؟
 
ايشان بعد از اينكه از مراسم سالگرد ارتحال حضرت امام به منزل برگشتند، حالشان بد شد. اتفاقاً جمعيت زياد بود و ما با هم، با يك ماشين به مراسم رفتيم. در آنجا جدا شديم و موقع برگشتن همديگر را گم كرديم و راننده ايشان مرا پيدا نكرد! ايشان از اينكه مرا پيدا نكرده بودند، بسيار ناراحت مي‌شوند و به منزل برمي‌گردند. من مدتي در مرقد امام (ره) منتظر ماندم تا حاج‌آقا بيايند، ولي بالاخره همراه با يكي از دوستان برگشتم. به منزل آمدم و به ايشان عرض كردم خيلي از وقت ناهارتان گذشته است، ناهار بياورم؟ گفتند اول نماز! حرف اول را در زندگي ايشان، «نماز» مي‌زد.
 
مي‌دانم كه راضي نبودند در دوران حياتشان اين را بگويم، لذا بعد از رحلتشان مي‌گويم. وقتي حالشان بد شد و به حالت كما رفتند، تعالي، آرامش و نورانيت را مي‌شد هر روز بيش از پيش، در صورت ايشان مشاهده كرد. ذره‌اي نگراني و اضطراب در چهره ايشان ديده نمي‌شد. پرستاراني كه از ايشان مراقبت مي‌كردند، مي‌گفتند ايشان دائماً دارد ذكر مي‌گويد! كساني كه اهل معنا بودند، مي‌گفتند حاج‌آقا نماز مي‌خواندند، يعني ملكه ذهني ايشان نماز بود. ايشان انس عجيبي با نماز داشتند و هيچ امري را بر آن مقدم نمي‌داشتند و حقيقتاً «دائم در نماز بودند» و كسي كه در اين حالت است، همه جا خدا را حاضر و ناظر مي‌بيند. اغلب مي‌گفتند دعا كنيد خدا ما و بچه‌هايمان را عاقبت به خير كند. خيلي‌ها مي‌آمدند و مي‌گفتند ما را دعا كنيد و چيزي يادمان بدهيد و ايشان هميشه مي‌گفتند براي هم دعا كنيد كه عاقبت به خير شويد. لابد شنيده‌ايد حضرت امام فرمودند: به آقاي مهدوي ارادت داشتم و دارم و خواهم داشت. داشتم و دارم زياد اسباب شگفتي نيست، ولي آينده كسي را، آن هم شخصي مثل امام تضمين كنند، اين خيلي امر مهمي است. امام شخصيتي است كه همين‌طوري حرفي را نمي‌زند و همه حرف‌هايش حساب شده است، چگونه اين‌طور اطمينان داشتند كه عاقبت آقاي مهدوي هم به خير است؟ عده‌اي بودند كه زود شهيد شدند و باز عاقبت به خيري‌شان قابل پيش‌بيني بود. آقاي مهدوي 30 سال در فراز و نشيب‌هاي زندگي سياسي ـ و نه زندگي منزوي و زاهدانه ـ باشد و ذره‌اي انحراف پيدا نكند، معلوم است عاقبت به خير شده است و به نظر من امام بسيار دقيق و روشن اين را درك كرده بودند. هيچ‌وقت هم حاج‌آقا جوري حرف نزدند كه من مورد توجه امام هست حتي مخالفان ايشان هم مي‌گفتند ايشان چشم و امين امام است و انصافاً حاج‌آقا هم اين امانت را خوب نگه داشتند.
 
با سپاس از وقتي كه در اختيار ما قرار داديد و با آرزوي صحت و سلامت براي سركار. برقرار باشيد.



درج يادداشت و نظرات

نام:
  ايميل:
توضيحات: