خراسان: اگرچه بیش از ۱۰ بار به خواستگاری یکی از همشهریانم رفتم که در کنار کارگاه نجاری من سکونت داشتند و بالاخره به آرزویم رسیدم اما اکنون به تحصیلات عالیه همسرم حسادت میکنم و با تحقیر و تمسخر او قصد دارم عقدههای روانیام را تخلیه کنم چرا که ...
جوان ۳۵ ساله ای که بعد از ۱۵ سال زندگی مشترک با افکار «طلاق» دست به گریبان بود، با بیان این که فکر می کردم «عشق» به تنهایی می تواند انسان را به خوشبختی برساند درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: پدرم کارمند یکی از بیمارستان های مشهد بود و به تحصیل فرزندانش اهمیت زیادی می داد. در این میان هر ۴ برادرم به تحصیلات عالیه رسیدند و در ادارات دولتی مشغول کار شدند اما من هیچ علاقه ای به درس و مدرسه نداشتم. پدرم به سختی تلاش می کرد تا من نمرات خوبی کسب کنم و برای این منظور هرکاری انجام می داد ولی تشویق ها و تنبیه های او تاثیری در من نداشت. تا این که بالاخره در کلاس پنجم ابتدایی ترک تحصیل کردم و به بازیگوشی در کوچه و خیابان پرداختم.
وقتی پدرم از تحصیل من ناامید شد، یک روز دستم را گرفت و مرا نزد یکی از دوستانش برد که کارگاه نجاری داشت. او مرا به «استاد اکبر» سپرد تا این حرفه را به من بیاموزد! چرا که پدرم معتقد بود بعد از تحصیل، هر انسانی باید هنری داشته باشد که در زندگی از آن بهره ببرد! خلاصه من هم به این کار علاقه نشان دادم و خیلی زود فوت و فن نجاری را آموختم و مشغول کار شدم.
چند سال بعد با سرمایه ای که پدرم در اختیارم گذاشت، کارگاه کوچکی را راه اندازی کردم و به طور مستقل این حرفه را ادامه دادم. در همین روزها بود که عاشق «فهیمه» شدم. او و خانواده اش از همشهریان نیشابوری ما بودند و در کنار کارگاه من سکونت داشتند اما او دانشجو بود و من مدام با حسرت و افسوس به او می نگریستم که راهی دانشگاه می شد. بالاخره راهی خدمت سربازی شدم اما نمی توانستم عشقم به «فهیمه» را فراموش کنم! این بود که از پدر و مادرم خواستم به خواستگاری او بروند! ولی آن ها با پاسخ منفی روبه رو شدند.
خلاصه حدود ۱۰ بار بعد از پایان خدمت سربازی به خواستگاری «فهیمه» رفتم تا این که او موافقت کرد با من ازدواج کند. حالا همسرم لیسانس داشت و با رفتارهای جذاب و برخوردهای مناسب با دیگران، نظر همه اطرافیانم را به خود جلب کرده بود. «فهیمه» به هیچ وجه ناز نمی کرد شاید باور نکنید اما در طول ۱۵ سال زندگی مشترک، من اشک های او را هم ندیدم. رفتارش کاملا غرورانگیز و مردانه بود و حتی از آرایش های زنانه هم دوری می کرد و در منزل لباس مردانه می پوشید! از سوی دیگر گفتار و رفتارش برای اطرافیانم «حجت» بود. همه او را زنی با شخصیت و مدیر و مدبر می دانستند و سلیقه اش را تحسین می کردند به طوری که دیدن این صحنه ها به شدت مرا آزار می داد. آرام آرام حس حسادت همه وجودم را فرا گرفت چرا که همسرم با افرادی متشخص و تحصیل کرده معاشرت داشت اما دوستان من همه از طبقه ضعیف بودند و این مسائل غرور مرا لکه دار می کرد به گونه ای که حس می کردم دیگران مرا آدم حساب نمی کنند! و هیچ کس نظر مرا درباره موضوعی نمی پرسد و همه به همسرم توجه دارند چون او زنی با فرهنگ و تحصیل کرده است!
تصورم بر این بود که «فهیمه» از بالا به من نگاه می کند و تحصیلاتش را به رخم می کشد! و از ازدواج با من پشیمان است! به همین دلیل همواره سعی می کردم او را نزد دیگران تحقیر کنم و به تمسخر بگیرم! همسرم را نادیده می گرفتم و در جمع بستگان، کوچک ترین نقطه ضعف او را بزرگ نمایی می کردم و به رخش می کشیدم!
«فهیمه» بارها به من توصیه می کرد که فرزندانمان بزرگ شده اند و این رفتارها نزد آن ها درست نیست اما من که به شدت احساس حقارت و کمبود داشتم او را زیر مشت و لگد می گرفتم و کتک می زدم. با وجود این خیلی زود پشیمان می شدم چرا که او را عاشقانه دوست داشتم اما اکنون در دو راهی تردید قرار گرفته ام و ...
با صدور دستوری از سوی سرگرد «جواد یعقوبی» (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) بررسی های کارشناسی و روان شناختی این ماجرا، به گروه مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد تا این موضوع مورد کنکاش های دقیق علمی و تجربی قرار گیرد!
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی