روزنامه جوان نوشت: امیرهوشنگ ابتهاج در ۶ اسفند ۱۳۰۶ ش، در رشت به دنیا آمد. پدرش آقاخان پسر ارشد ابراهیم ابتهاجالملک تفرشی بود. خاندان پدری ابتهاج با تشکیلات بهائیت در رشت بیارتباط نیست.
از اینروی امیرهوشنگ، تمایلی به بیان سبقه خانوادگی خود نشان نمیدهد و به این جملات بسنده میکند: «تا این اواخر هیچ اطلاعی نداشتم که پدرم کیه، عموهام کی بودن... بیعقلی بود دیگه... به این مسائل هیچ اعتنا نداشتم...» او در خصوص پدربزرگش نیز تنها به این جمله بسنده میکند: «گویا بابی هم بوده و در یک وقایعی که من هنوز نمیدونم اصلش چی بود، سرشو تو جنگل یا دهی بریدن...»
اگرچه سایه تلاش میکند تا اطلاعات چندانی از پیشینه خود بروز ندهد یا از اساس خود بدان بیاعتناست، اما در منابع تاریخ معاصر و همچنین کتابهای فرقه بهائیت، مطالب در خور توجهی در خصوص خاندانش آمده است.
سایه در مورد پدرش نیز میگوید: «پدرم پسر بزرگ ابتهاجالملک بود. اسم پدرم میرزا آقاخان بود. وقتی پدربزرگم زن دوم گرفت، مادربزرگم به زور از او طلاق گرفت...» (۱۱) از آن به بعد آقاخان تحت سرپرستی مادر قرار گرفت و با دختر داییاش - که به گفته امیرهوشنگ فرد مذهبی بود- ازدواج کرد: «پدرم مذهبی نبود، اما مادرم یک مذهبی عجیب و غریبی بود، حتی موقعی که دیگه پا درد داشت... نشسته نماز میخوند. مادرم با خدا یک رابطه عجیبی داشت...»
ابتهاج در دوره جوانی
امیرهوشنگ در نوجوانی و جوانی خویش پایبندی چندانی به عرفیات و اخلاقیات نشان نمیداد. سایه دستکم در ادواری از حیات خویش نسبت به باورهای دینی بیتوجه بوده یا دستکم، بدان التفات لازم را نداشته است.
سایه، در دوران فعالیت در رادیو
امیرهوشنگ ابتهاج در سال ۱۳۵۱ ش، به دعوت رضا قطبی پسر دایی فرح و ریاست وقت صدا و سیما به رادیو رفت و به مدت پنج سال، برنامه «گلها» را برای آن ساخت و دو سال بعد به «ریاست شورای موسیقی رادیو» رسید. در آن دوره افراد زیادی از روشنفکران که گرایشات مارکسیستی داشتند، با بنیاد فرح پهلوی همکاری میکردند که امیرهوشنگ ابتهاج نیز از گذرِ نزدیکی به رضا قطبی به این جرگه پیوست و با نهاد کاخ جوانان و برنامه سالانه جشن هنر شیراز همکاری داشت. سایه بعد از کشتار میدان ژاله در ۱۷ شهریور ۱۳۵۷، همراه محمدرضا لطفی، محمدرضا شجریان و حسین علیزاده، به نشانه اعتراض از رادیو استعفا کرد که این نوعی همراهی و همنوایی با اعتراضات فزاینده مردم قلمداد میشد.
من سوسیالیست هستم
سایه در گفتوشنودی که در سالیان گذشته با مجله «مهرنامه» دارد، موضوع عضویت خویش در حزب توده را کاملاً انکار میکند و میگوید: «من به سلامت تئوریک سوسیالیسم باور دارم. هنوز باور دارم که هیچ راهی جز سوسیالیسم پیش پای بشر نیست. کمونیسم هم یک آرمان دور است تا به قول معروف یک انسان طراز نوین ساخته نشود که هر کس به اندازه کارش بخواهد و بهرهمند شود، کمونیسم قابل تحقق نیست...» ابتهاج در خاطرات خویش به نکاتی اشاره میکند که اگر جمله آنها را کنار هم قرار دهی، نمیتوانی به راحتی این حرف او را که میگوید: «من تودهای نیستم»، بپذیری! بخشهای زیادی از خاطرات او به ارتباطش با اعضای حزب توده و تأسی از آنها میگذرد. برای نمونه میتوان از رفاقت نزدیک با مرتضی کیوان از اعضای حزب توده که پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به دلیل لو رفتن سازمان نظامی حزب توده و پناه دادن سه افسر تودهای تیرباران شد، یاد کرد که تأثیر زیادی بر وی داشته است. از موارد دیگر، نقل ماجرای دیدارش با اشرف پهلوی در مراسم تولد هما اعلم، همسر عمویش احمدعلی ابتهاج است: «هما گفت: هوشنگ، برادرزاده احمد، شاعره. اشرف گفت: بله، میشناسمش. ظاهراً منو به عنوان یه تودهای میشناخت وگرنه اهل شعر و کتاب که نبود!...»
با تشکیل کانون نویسندگان در سال ۱۳۴۷ ش، امیرهوشنگ ابتهاج به عضویت آن درآمد.پس از پیروزی انقلاب،این کانون فعالیت خود را مجدد آغاز کرد، اما از همان ابتدا دستخوش کشمکشهای سیاسی و عقیدتی شد که درنهایت به انشعاب جریان حزب توده و اخراج افرادی مانند به آذین(محمود اعتمادزاده)،سیاوش کسرایی،امیرحسین آریانپور و امیر هوشنگ ابتهاج از آن انجامید. سایه با صراحت به جلسه اخراج خود از کانون نویسندگان ایران اشاره میکند و میگوید: «جریان کار طوری بود آنها میخواستن این گروهی را که اخراج شدند وادار کنند دست از عقیدهشون بردارن. نمیدونم کی گفت شما تودهای هستین و میخواین پنهان بکنید که من از جام پا شدم و گفتم من تودهای هستم... من حق داشتم این کار را بکنم...»
بعد از دستگیری کیانوری رهبر حزب توده به خاطر طرح کودتا علیه جمهوری اسلامی، مسئله دستگیری عدهای از اعضای حزب توده و سایه اتفاق افتاد. البته قبل از دستگیری، دوستان تودهای که به دنبال فرار از ایران بودند، سراغ ابتهاج رفتند و او را به فرار تشویق کردند، اما او از ایران نرفت و دستگیر شد. پس از مدتی بدون محاکمه، سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج با رأفت نظام جمهوری اسلامی آزاد و چند سال بعد، هر دو ایران را ترک کردند. سایه بعدها در خاطرات خویش، آزادی خویش را به تلاش حضرت آیتالله خامنهای و وساطت استاد شهریار مرتبط میداند.
سایه در دوران زندگی در کلن
ابتهاج در سالیان زندگی در خارج از کشور، مدعی است به حافظ گرایش دارد. اواخر دهه ۱۳۸۰ ش، او رفت و آمدهایی را به ایران دارد. البته در سالهای پایانی حیاتش، تغییراتی در مواضع سیاسی او ایجاد گردید که حتی منجر به شرکت وی در انتخابات ریاست جمهوری، به رغم تحریم انتخابات از سوی جریان اپوزیسیون شده بود. در واقع ابتهاج با شرکت در انتخابات، به نوعی به جریانهای اپوزیسیون (از جمله چپ و مارکسیست) پیام عدم همراهی را داده بود و قصد رفت و آمد به ایران را داشت. او با این اقدام، عملاً به فرآیند سیاسی در داخل پیوست و از ضد انقلاب خارج فاصله گرفت. یکی از عوامل حمله آنان به سایه در پی مرگ او را باید همین اقدام وی دانست.