جستجو

آرشيو

تماس با ما

درباره ما

صفحه نخست

 
تاريخ درج: سه شنبه، 24 خرداد 1401     
این نهاد با بی‌تفاوتی، کودکی بچه‌ها را می‌دزدد

 شرق: کودک از کلاس بیرون آمــد و مأمــور اورژانس بــدون هیچ توضیحی برای پســربچه، اقــدام به بردنش کرد که همــان موقع کودک از ترس در لباســش ادرار کرد و با عجله او را بردند.

بســیاری از ســازمان های مردم نهــاد از روند فعالیــت اورژانس اجتماعی گلــه دارند؛ از رســیدگی به موارد ارجاعی تا کارشناســی هایی که در موارد مربوط به معضلات اجتماعی بایــد انجام دهند. یکــی از انتقادهای مطرح شــده از طرف برخــی فعالان اجتماعــی، عدم بررســی دقیق مورد ارجاع شــده از طــرف ســازمان های مردم نهاد بوده که به سختی به موضوع ورود میکننــد و گاه حتــی منجــر به آسیب بیشتر میشــوند.
 
مدیر مؤسســه یاری گران کــودکان کار پویا، به این مورد اشــاره میکند که در واقع پیشفــرض اورژانس اجتماعی این است که ما کار غیرحرفه ای انجام میدهیــم؛ درصورتیکــه اتفاقــا ما ســازمانهای مردم نهاد هستیم که با مردم کف جامعــه کار میکنیم و دقیقا گروه هدف را پیدا کرده ایم.
 
روایت اول: کاش اورژانس تذکر هم نمیداد
 
از حضور گرم مادر و پدر خبری نیست، آنها مدت های زیادی است که نیســتند. محمد به ناچار در خانه عمو زندگی میکند؛ خانه ای که ساکنانش تمایل چندانی به حضور این پسر ۱۴ساله ندارند و برای همین هر روز شاهد خشونت های مختلف اهالی خانه با خود اســت. حس خواسته نشدن با بحث های خانواده عمو و عمه بر ســر نگهــداری محمــد در او اوج میگیرد، اما بــا وجود تمــام بحران هایی که دارد، مشــتاقانه در کلاس های درس خانه کودک حاضر میشــود. با اینحال، هر روز شــرایط برای محمد ســخت تر میشــود و مددکار اجتماعی مؤسســه
 
یاری گران کودکان کار پویا برای حمایت بهزیســتی از این کودک از کارشناس اورژانس اجتماعی کمک میخواهد و نیکی ثابتی، مددکار مجموعه، در این مورد می گوید: برای کارشناس مربوطه وضعیت را شرح دادم که این بچه جایی را ندارد و خانواده عمو هم این بچه را نمیخواهند. این بچه کاملا احساس ناامنی دارد و حتی خانه عمو هم به دلیل خشــونت خانگی جای مناسبی برای او نیســت. هدف ما این بود که شــرایطی فراهم شــود تا کودک به بهزیستی برود و اینقدر بلاتکلیف نباشد؛ چون مرتب بیــن عمو و عمه بحث بود که چه کســی محمــد را نگه دارد.
 
بعــد از تماس با اورژانس، یــک روز محمد با اضطراب و ترس وارد مؤسســه شــد و گفت از مدرســه مأمور جلوی خانه رفته و زن عمو را ترســانده اند. واقعیت این بوده که مأمور اورژانس برای تذکر بــا زن عموی محمد صحبت کرده بود و او هم گفته بوده ما این بچه را دوســت داریم و اذیتش نمیکنیم. اورژانس هم در گزارش نوشته بوده این خانواده کودک را اذیت نمیکند، بعد هم با خودم صحبت کردند که تذکر دادیم و اگر نیاز باشــد باز میرویم تذکر میدهیم. بعد از این اتفاق، یک روز زن عموی محمد آمد مؤسســه و گفت ما دیگــر نمیخواهیم این بچه را نگه داریــم و میخواهیم او را به عمه اش بســپریم که همین اتفــاق هم افتاد و خانواده عمه هــم دیگر اجازه درس خواندن به محمــد ندادند و اجبارش کردند کار کند. حتی ما اسپانســر پیدا کردیم تا خوراک و پوشــاک محمد را تأمین کند که این بچه درســش را بخواند، ولی فایده نداشــت و الان این بچه صبح تا شــب کار میکند و حتی به دلیل شرایط سختی که داشت، سه روز بی اطــلاع از خانه عمه فرار کــرده و رفته بود خانه یکی از اقــوام دور که در آن محیط پرمعضل، ما احتمال هر آســیبی را می دادیم که محمد درگیرش شده باشد.
 
مددکار به آرامی ادامه میدهد: این کودک دیگر به مدرســه برنگشــت، ولی هر تلاشــی که واحد مددکاری، روانشناســی و آمــوزش برای این کودک انجام داده بــود، همه از بین رفت. کاش اورژانس تذکری هم نمیداد؛ چون همین تذکر باعث شد خانواده عمو بترسد و شرایط محمد بدتر شود. تنها کار حداقلی که میشــد برای این بچه انجام داد، درس بود که آن هم تمام شد و الان فقط کار میکند.
 
سینا بعضی از شبها باید تا دیروقت در خیابان بماند که ... .
 
ســینای ۱۰ساله و برادر کوچکش که نتیجه یک رابطه نامشروع هستند، گاه با این سن کم شاهد واقعیتهایی از زندگی هستند که تحمل دردش برای هیچکسی تابآور نیست. برادر بزرگتر ســینا که حالا شــاید ۱۵ سال داشــته باشد، با این ســن کم جزء بزهکاران منطقه شوش و هرندی شده است.
 
مددکار از کودکی این پســر نوجوان میگوید که همیشــه جزء دانش آمــوزان باهوش و درس خوان بوده ولی شــرایط زندگی مانع رشد او شده و حالا جزء سابقهداران منطقه شده است. اما هنوز ســیاهی محلات شوش و دروازه غار بر زندگی سینا ســیطره کامل پیدا نکرده اســت. مددکار میگوید: میترســیم همین اتفاقات برای ســینا هم بیفتد. بعضــی وقتها تا چهار یــا پنج صبح در خیابــان میماند و پیگیــری میکنیم میبینیم مادرش ... و بچه مجبور بوده بیرون برود که این اوج بی انصافی یک مادر اســت. این دقیقا همان راهی اســت که برادر بزرگتر
 
سینا رفته است. مددکار بین صحبت هایش اضافه میکند: سینا بعد از کلاس درس با مادرش برای دستفروشی به سمت یکی از متروهای پایین تهران میرود و تا آخر شــب آنجا کار میکند. وقتــی حالش را میپرســیم، خود بچه میگویــد چطور حالم خوب باشــد وقتی صبح تا شب کار میکنم. برای همین شرایط سختی که داشــت تصمیم گرفتیم از اورژانس اجتماعی کمک بخواهیم. من بخشی از شرایط ســینا را برای اورژانس توضیح
 
دادم که بعد خودشــان پیگیری های بعــدی را انجام دهند، اما روزی که بازدید از منزل را انجام دادند به من گفتند همه چیز به نظر خوب میرسید و چیز خاصی نبوده است. گفتند مادر سینا خانم بســیار مهربانی است و با ما همکاری خوبی داشت. بعد همکار دیگرشــان با تحکم به من گفت ما نمیدانیم چرا شما این کیس را بــه اورژانس ارجاع دادید؟ چون اینها یک خانواده ســالم هســتند و این بچه در خیابان بماند، بهتر از آن است که در بهزیستی بماند.
 
پیشفرض اورژانس اجتماعی غیرحرفه ای بودن ماست
 
پریسا پویان، مدیر مؤسسه یاریگران کودکان کار پویا، با انتقاد از عملکرد اورژانــس اجتماعی میگوید: توجه کنید که اگر من جنبه های منفــی این موضوع را میگویم، به این معنا نیســت که جنبه مثبت نداشــته باشــد؛ فقط تأثیــر اورژانس اجتماعی در کار خــودم را بازگو میکنم. اول اینکــه اورژانس اجتماعی خیلــی ســخت حاضر میشــود در موضوعی مداخلــه کند و باید ســازمان های مردم نهاد تلاش کنند تا ثابت کنند یک مورد چقدر جدی اســت؛ درصورتی که ما میدانیم جداشدن کودک و فرســتادنش به بهزیســتی یا شــبه خانواده ها در هر صورت باعث ترس کودک میشــود و همیشه آخرین قدم ما بهزیستی بوده اســت. ولــی میبینیم کارشــناس اورژانس بــه مددکار مجموعه میگوید اصلا شما از کجا میدانید مشکل فلان مورد همین اســت؛ در صورتی که مــا گزارشهای مختلف از بخش روانشناســی و مددکاری داریم، نتیجهگیری ها و بررســی هایی داشــته ایم. در واقع آنها پیشفرضشــان این اســت که ما کار غیرحرفهای انجام میدهیم؛ درصورتیکه اتفاقا ما سازمان های مردم نهاد هســتیم که با مردم کف جامعه کار میکنیم و دقیقا گروه هدف را پیدا کردهایم.
 
پویــان ادامــه می دهد: مدتی قبــل کودکی را دو، ســه ماه تحت پوشش داشــتیم و به مؤسسه می آمد و درس می خواند که توســط گزارش های جای دیگر به اورژانس اجتماعی اطلاع داده بودنــد پدر در خانــه قمار میکند و خانــه محل مصرف مواد و مسائل دیگر اســت و میخواستند بچه را از پدر بگیرند که یک روز بــدون اطلاع ما از طرف اورژانــس آمدند تا کودک را ببرند. ما گفتیم الان همکلاســیهای بچــه میبینند و رعب و وحشــت در محیط ایجاد میشــود، اما گفتند دستور قضائی داریم و حتی برای راهنمایی قانونی با وکیل هم صحبت کردیم که گفت چون حکم قضائی دارنــد نمیتوانیم مقاومت کنیم.
 
وقتی بچه آمد از ترس در لباســش ادرار کرد و بعد پدرش وارد فضای مؤسســه شــد و فریاد میزد که نذارید بچــه ام را ببرند. بچه های پیش دبستانی در حیاط ضجه میزدند و نه حتی گریه، معلم هــا همه بیرون آمده بودند و گریــه میکردند، آنقدر آن روز لحظات بدی را پشــت سر گذاشــتیم که تا مدتها مسئول بخــش آموزش مؤسســه حالش بــد بود. حتی صبــر نکردند برای بچه توضیح داده شــود و به پدر بگویند اگر شــرایطش را درســت کند بچه می تواند به خانه برگردد؛ خیلی ســریع بچه را گرفتند و رفتند. بعد هم مســئول بخش مددکاری و آموزش مؤسســه همراه بچه تا ون اورژانــس رفتند. این موضوع بماند که ون تا مؤسســه خیلی فاصله داشــت و همین ترس بچه را بیشــتر کرد. دو عضو مؤسســه به خانمی کــه در ون بود گفته بودند چرا خودتان نیامدید بچــه را ببرید که حداقل بچه را در آغوش بگیرید و با او صحبتیکنید تا آرام شــود که گفته بود این منطقه ناامن اســت، من چــرا باید پایین می آمــدم. این جمله بــرای ما خیلی عجیب بود که کســی در حوزه آســیب کار کند و چنین حرفی بزند.
 
پویان ادامه میدهد: تا مدت ها بچه های ما فضای مؤسسه را ناامن میدیدند و بچه های پیش دبســتانی مدام میپرسیدند خانم مــا را دســت اورژانس اجتماعــی نمیدهیــد؟ مادر و پدرها میترســیدند که نکند بچه هایشــان را از آنها بگیریم. آن اتفاق تأثیر وحشــتناکی روی بچه ها گذشــته بود. نمیدانم این همه عجله بــرای بردن این بچه چه بود؟ انگار میخواســتند یــک قاتل را دســتگیر کنند. در کنار این گاهــی حتی تذکرهایی کــه به خانوادهها میدهند، اصلا شــرایط را بدتر میکند؛ چون خانوادهها میترســد و امکان دارد حتی شــبانه اسبابکشــی کننــد و از آن محل بروند که در این صورت خدمات مددکاری و آموزشی که ما به آنها میدادیم نیز قطع خواهد شد.



درج يادداشت و نظرات

نام:
  ايميل:
توضيحات: